یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

هنر سرانگشتان کوچک تو

کلاس سفالت هم تموم شد و با یه کوله بار تجربه های جدید برگشتی خونه... تجربه شیرینی بود برات و خیلی دوست داشتی. با دستای کوچولوت با تمام توانت گِل رو ورز میدادی و یه اثر هنری خلق میکردی و کلی ذوق میکردی و سریع میگفتی مامان زود عکس بگیر برای بابا هم ببرم... هرچند همیشه هم مامان فراموشکارت یادش میرفت دوربین با خودش بیاره و با موبایل عکس میگرفتم ولی باز همین هم غنیمتیه چون روز آخر که میخواستیم کارهاتو بیاریم چندتاییشون نبودن و انگار بچه های دیگه اشتباهی برده بودن یا شایدم شکسته بوده .خیلی روزها همراهت بودم و یه گوشه ای این تلاشت رو به تماشا مینشستم و کلی تو دلم قربون صدقه ات میرفتم.... ببین هنر دستاتو سفالگر کوچک من: اینا نمونه ای از کا...
12 مرداد 1393

بامزه گی های تو

با کلی خواهش و تمنا ازم خواستی ازبین سی دی هات یکی رو انتخاب کنم تا ببینی،میخواستی به سلیقه من باشه و همه اش میگفتی هرچی بذاری من نگاه میکنم... از بین سی دی هایی که یا توت فرنگی کوچولو بود یا دورای ماجراجو که دیگه شنیدن صداشون هم حالم رو بد میکنه یکی از سی دی های تام و جری و انتخاب کردم و دادم دستت و گفتم اینو بذار منم باهات نگاه میکنم... قبول کردی و تا من رفتم توی آشپزخونه و اومدم دیدم باز توت فرنگی کوچولو رو گذاشتی و میگی من حس کردم این قشنگتره شما برو به کارت برس!!! مثل روزای دیگه موقع کلاس رفتن کرم ضد آفتابت رو زدم و راهی شدیم موقع برگشت به پارک که رسیدیم خواستی بری بازی کنی سر ظهر بود و گفتم مامان الان بری سرسره بازی میسوزی آخه سر...
12 تير 1393

پرنسس 4 سال و 3 ماهه من

هفته آخری که مهد بودی در مورد مشاغل باهاتون صحبت کرده بودن. یکی یکی در مورد شغل همه ازم سوال کردی و بعد گفتی من میخوام وقتی بزرگ شدم خاله بشم... مثل خاله کبریا(مربی مهدت)مهربون باشم و با بچه ها شعر بخونم... بعد هم گفتی مامان توچرا خانه داری؟؟ من دلم میخواد بری سرکار مثل مامان محیا و ثنا... این روزا وقتی یه کار بدی میکنی که مثلا من ندیدم و میخوای نظر منو بدونی از طرف سوییپر(روباه انیمیشن دورا) حرف میزنی و کارهای بدت رو به سوییپر نسبت میدی...مثلا میگی مامان سوییپر جعبه کرمت رو دست زد!! مامان سوییپر یه کار خیلی بدی کرده از دستشویی  آب خورده.... و من باید سوییپر رو توجیه کنم که کاری که کرده خیلی بد بوده...اینم خودش یه نوع اعتراف کردنه...
7 خرداد 1393

تب اینروزا

تب تکنولوژی تو رو هم فرا گرفته آرامِ جان!! کار با گوشیهای تاچ رو که کامل بلدی و تازه چیزایی رو هم یاد من مادر میدی!! حالا چندوقت پیش با یه حالت حق به جانبی گفتی مامان برام لب تِب بخر!!! و من که از لحنت خنده ام گرفته بود گفتم حالا این تبلت چی هست ؟ خیلی قشنگ گفتی اونی که از گوشی بزرگتره و توش بازی داره. بچه ها همه دارن منم میخوام!!!!!
15 ارديبهشت 1393

قرار صبحگاهی

پنج شنبه صبح و یه قرار دونفره از قبل تعیین شده برای یه روز با هم بودن من و تو. صبح یه روز دل انگیز و رفتن به پارک برای خوردن یه صبحانه دونفره... آخ که چقدر هیجان داشتی تو که مثلا یه راز بود بین من و تو و مثلا بابا خبر نداشت... چه صبحانه ای خوردی برای اولین بار بدون دغدغه من برای کم خوردن و یا اصلا نخوردنت... حسابی بهت مزه داد .به خصوص که بلافاصله بعد خوردن صبحانه داشتی سرسره بازی میکردی کوچولوی مامان ...
6 ارديبهشت 1393

منطق یسنایی

تا فروردین تموم نشده از حرفهای بامزه ای که دُرفشانی کردی رو مینویسم.خیلی وقته یه جا نوشتم که یادم نره و حالا اینجا یادگار مینویسم: یه روز بیرون بودیم و عمو امیر پشت در خونه ما. ما هم برگشتیم که به عمو برسیم . راه زیاد بود و ترافیک هم بود. یهو برگشتی گفتی :بابا تند برو! بابا هم فقط سر تکون داد.دوباره تکرار کردی بابا تند برو گیگه! بابا باز سر تکون داد و با همون سرعت پیش رفت و گفت نمیشه تندتر بریم. بعد 5 دقیقه یهو با یه حالت بامزه ای گفتی:بابا تند برو گیگه عمو پشت دره!! منم ج.ی.ش. دارم هردومون گیر افتادیم تند برو گیگه!!!!! رفته بودیم مهمونی، یکی از اقوام که بعد مدتها دیده بودیمشون، بهت گفتن که یسنا خانم خونه ما هم بیاین! برگشتی گفتی : ...
30 فروردين 1393

تو خودِ برگ گلی

همیشه وقتی من عصبانی میشم یا اخمی میکنم بابا میگه بگو مامان منو دعوا نکن. من برگ گلم!! دلم نازکه!! و آنچنان با ناز وادا میگی که دل سنگ رو هم آب میکنه چند شب پیش تلویزیون روشن بود وداشتی شام میخوردی و منو بابا اصلا حواسمون به تلویزیون نبود وسرگرم صحبت بودیم که یهو گفتی مامان این خانمه الان باید بگه منو دعوا نکن من برگ گلم!! سرم رو که بالا آوردم دیدم بله !!! تلویزیون داره خانم و آقایی رو نشون میده که دعوا میکنن....
14 اسفند 1392

من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه

امروز داشتیم با هم دیگه تکلیفهای زبانت رو انجام میدادیم که یهو بدون مقدمه برگشتی و گفتی :مامان یه بعضهایی بابا رو یکی دوسش میدارم و یه بعضهایی بیست و نوزده!!خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نخندم به طرز بیان کلماتت و گفتم مثلا چه وقتهایی بابا رو خیلی دوست داری؟ جواب دادی:بعضهایی که پول زیاد بهم میده من برم اسباب بازی زیاد بخرم بیست و نوزده دوسش میدارم!! ولی مامان و عمو پورنگ جونم رو همیشه بیست و نوزده دوست میدارم... حالا خوبه کوچولوی من همیشه بابا همه چیز برات میخره و من کمتر زیر بار خواسته های کوچیک و بزرگت میرم و باز بابا محمدت رو با شرط و شروط دوسش داری و منو بی  قید و شرط... ولی میدونم بابا همه نازهاتو به جون میخره و اگه بخوای ستاره رو ا...
20 بهمن 1392

متفکر کوچک خانه ما

صبح سر سفره صبحانه مثلا میخواستم فواید گردو رو برات توضیح بدم و علاقه مندت کنم به خوردن گردو غافل از اینکه تو همیشه یه قدم از من جلوتری... بهت گفتم ببین این گردو رو ! توی سر شما هم یه چیزی هست که شبیه اینه و به گردو نیاز داره تا بزرگ بشه و ... حرفم تموم نشده درومدی گفتی : brain گیگه!!! مسائلی که خیلی ازشون گذشته و شاید من و بابا یادمون رفته باشه رو کاملا با جزئیاتش برامون توضیح میدی...کجا چی خریدیم، چی خوردیم، چکار کردیم، با کی بودیم، همه و همه رو کامل توضیح میدی و بعد میگی من حواسم خیلی جمعه!!
18 بهمن 1392