یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

رنگ و وارنگ

یه جمله ای رو این روزها ازت زیاد میشنوم دخترکم. بیبینم کداس؟ (ببینم کجاست؟) هر حرفی که بزنیم یا کاری کنیم سریع میای میگی بیبینم کداس؟ مثلا میگم وای امروز چقدر خسته شدم! سریع میگی بیبینم کداس؟؟ و من میمونم که چطوری خستگی رو نشونت بدم! قرار بود که واسه چکاپ برم دکتر. با اینکه قرار بود که سه نفری بریم ولی یکمی اذیتت کردم و گفتم بمون پیش بابا که مامان بره دکتر و زودی بیاد. قیافه ات تو هم رفت و بعد یه دفعه یه فکری به ذهنت رسید و با دستای کوچولوت به دلت فشار دادی و گفتی دلم درد میکنه!! بریم آقای دُتُر!! قراره که واست تخت سفارش بدم که بسازن. اول رفتیم چند تا فروشگاه تا مدلهای جدید رو ببینم و بعد بریم سفارش بدیم. اولین فروشگاهی که رف...
11 مرداد 1391

به مناسبت بیست و نهمین ماه زندگیت

29 ماهت هم تموم شد و تموم لحظه های این 29 ماه رو به معنای واقعی با هم زندگی کردیم. 29 ماه گذشت و دلم میخواست هر روزش رو واست بنویسم. از شیرین زبونیهات و شیرینکاریهات. از شیطنتهات. خنده هات و گریه هات. حیف که نمیشه مامانی ببخش. فقط بدون ذره ذره با تو بودن شیرین و دلپزیره آرام جانم. حتی وقتی که از دست هم دلگیر میشیم و ناراحت هم منت کشیهامون دلچسبه. من که عاشقشم.پیش خودمون بمونه ها بعضی وقتها الکی باهات قهر میکنم که بیای ناز منو بکشی و با هم آشتی کنیم امروز که داشتم توی وبلاگت میگشتم و مطلبها رو میخوندم خیلی خوشحال شدم . میدونی چرا ؟ از اینکه خاطراتت رو یه جایی ثبت کردم. خیلی جالب بود چون خیلی از کارهات رو یادم رفته بود. باورم نمیشد که ح...
10 مرداد 1391

از دنگ دنگ تا سنتور

کنار همه دلمشغولیهای زندگیمون،بابا محمد واسه خودش یه تفریح خوبی دست و پا کرده که شما هم بی نصیب نموندی.خیلی سال پیش دوران دانشجویی بابا سنتور میزده و تمرین میکرده. اونوقتهایی که من هم نبودم . بعد از یه مدت بنا به دلایلی سنتور رو میذاره کنار ولی همیشه واسه من از اون روزها میگفت که چقدرسنتور زدن رو دوست داشته و احساس آرامش میکرده. حالا  تقریبا 10 ماهی میشه که دوباره سنتور زدن رو شروع کرده و خیلی هم خوشحاله. این وسط تو دختر گلم هم علاقه مند شدی.وقتی کوچکتر بودی و صدای سنتور رو میشنیدی میگفتی دنگ دنگ!!!کم کم گوشت آشنا شده به نتهای این ساز و هر وقت بابا تمرین میکنه میری بلزت رو میاری و میشینی کنار بابا و شروع میکنی به زدن. ولی همش دلت پیش س...
24 تير 1391

خواهش میکنم!!!!

جمله خواهش میکنم هم وارد دایره لغاتت شد عزیزک مؤدب من!!! امروز وقتی از بابا چیزی رو میخواستی که نمیشد دستت داد،با لحن مظلومانه ای گفتی: خواهش میکنم!!! ...
23 تير 1391

خاله ریزه و قاشقهاش

خاله ریزه نیم وجبی من عاشق قاشق شده. واسه هرکاری باید خودش از تو کشو قاشق برداره و استفاده کنه.این قاشقها سحرآمیزند یا نه هنوز نمیدونم ولی هر چی که هستن هر وقت که قاشقهای توی کشو کم میشن و هیچ جای خونه وآشپزخونه پیدا نمیشن باید توی کشوی کمد یسنا خانم پیداش کنی که احتکار میکنه برای روز مبادا!!   عکس سه در چهار مامانی رو از توی عکسها کشیده بیرون،یه کم نگاهش میکنه و بعد میگه مامانی ا ُ صه میخوره!!!!(غصه میخوره) با تعجب عکس رو ازش میگیرم دیدم مامانم توی این عکس ناراحت افتاده!!!!!! ...
23 تير 1391

یسنای دنیای من

یسنای من دوست داره مامانش بشینه و خمیر بازی کنه و اون فقط تماشا کنه و گهگداری چشمهای عروسکهای خمیری رو بذاره. یسنای من دوست نداره تنهایی بازی کنه یسنای من دوست داره یکی یکی سی دی هاش رو بذاره توی دستگاه ٣ دقیقه از هرکدوم رو ببینه و بعد درش بیاره و سی دی بعدی رو بذاره. یسنای من این موقع دوست نداره نه بشنوه. دستگاه خراب بشه اصلا مهم نیست! یسنای من دوست داره ساعتها بشینه و عکسهای خانوادگی نگاه کنه و اصلا هم خسته نمیشه! یسنای من دوست داره سیب بخوره.یسنای من  اصلا موز دوست نداره! یسنای من دوست داره پلوش رو خالی بخوره. یسنای من دوست نداره روی پلوش خورش بریزم.(ولی من آخرش واسش خورش میریزم)!! یسنای من با گنجشکها و کبوترهای دم پنجره حر...
31 فروردين 1391

دخترکم در آستانه 26 ماهگی

دخترکم! این روزها عادت کردی که با شیشه شیر بخوری.به قولی تازه بچگی میکنی. این روزها وقت شیر خوردنت  شیشه به دست در آغوشم آرام میگیری و دلت میخواد که شیشه شیرت رو هم من به دست بگیرم و تو فقط شیر بخوری!!! و من یاد روزهایی میکنم که برای شیرت وابسته بودی و با چشمان معصومت نگاه تشکرآمیز داشتی.چه زود دلتنگ آنروزها شدم من.... دخترکم این روزها در تلاشی برای یک گام دیگر به سوی یک جدای دیگر. جدایی یسنا از پوشک!!! که بسی برای پدر گرامی مایه خوشبختی خواهد بود اگر این جدایی اتفاق بیافتد!!!!٣ روز است که به طور جدی با هم تمرین میکنیم با هزاران جایزه و لبخندو بستنی و برچسب!!! که این آخری شد بلای جان خودمان که بعد از هر برچسب گریه و زاری که همه برچسبه...
22 فروردين 1391

بهار

  بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید عطر نرگس، رقص باد ... نغمه شوق پرستوهای شاد خلوت گرم کبوترهای مست ... نرم نرمک می رسد اینک بهار خوش به حال روزگار ای دریغ از تو اگر چون گُل نرقصی با نسیم ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب ای‌ دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار     ...
28 اسفند 1390

یسنای من دنیای من

شیرینم از کارهات و حرفهات جا موندم!!! آخه هر روز یه حرف جدید یه کار جدید داری!! روزها مثل باد دارن میگذرن و من فقط نظاره میکنم به این همه عجله برای پایان و آغازی دوباره!!!   این چندوقت همش میگی مامان بریم مگازه (مغازه)دو تا بسنتی بخییم،چیپس بخییم،شیر بخییم،پشک(پفک)بخییم (بخریم)!! از اتوبوس خیلی خوشت میاد.وقتی توی خیابون اتوبوس میبینی میگی اوبوس همش دلت میخواد که سوار اتوبوس بشی ولی خوب ما که همیشه با ماشین میریم بیرون و به اتوبوس سواری نمیرسیم. شعرخوندنت خیلی خوب شده چندتا شعر یاد گرفتی و با خودت تکرار میکنی ولی بعضی کلمه ها رو هنوز نمیتونی درست تلفظ کنی. شعرهای خاله شادونه رو حفظ شدی کاملا. چند روز پیش واست یه سی دی خاله شاد...
22 اسفند 1390