ختم به خیر شدیم!!
آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه نوشتن... برای اینجا و همه دوستای خوبم... برای از تو نوشتن و برای تو نوشتن... این چندروزی که گذشت روی پروژه مهدکودکت کار کردیم اساسی. مدیر مهدت ازم خواست کادوهای کوچولو بگیرم و بدم به مربی جدیدت تا باهاش ارتباط برقرار کنی. منم حرف گوش کردم و یکی دوتا کادوی کوچولو گرفتم تا بده بهت و چقدر هم خوشحال میشدی ولی باز شب که میخواستی بخوابی میگفتی من فردا مهد نمیرم. صبح پا میشدی و میگفتی بریم و زود برگردیم!!! یه پری کوچولویی هم بعضی وقتها خونمون سر میزنه و برات زیر بالشِت جایزه میذاره!!! یکی دوباری که اجازه دادی من زودتر برگردم برات جایزه گذاشته بود زیر بالشِت و حسابی غافلگیر شدی و خوشحال و برای پری کوچولوی بینوای...