یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

ختم به خیر شدیم!!

آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه نوشتن... برای اینجا و همه دوستای خوبم... برای از تو نوشتن و برای تو نوشتن... این چندروزی که گذشت روی پروژه مهدکودکت کار کردیم اساسی. مدیر مهدت ازم خواست کادوهای کوچولو بگیرم و بدم به مربی جدیدت تا باهاش ارتباط برقرار کنی. منم حرف گوش کردم و یکی دوتا کادوی کوچولو گرفتم تا بده بهت و چقدر هم خوشحال میشدی ولی باز شب که میخواستی بخوابی میگفتی من فردا مهد نمیرم. صبح پا میشدی و میگفتی بریم و زود برگردیم!!! یه پری کوچولویی هم بعضی وقتها خونمون سر میزنه و برات زیر بالشِت جایزه میذاره!!! یکی دوباری که اجازه دادی من زودتر برگردم برات جایزه گذاشته بود زیر بالشِت و حسابی غافلگیر شدی و خوشحال و برای پری کوچولوی بینوای...
5 آبان 1392

مرغ عشق

اون جریان خرگوش رو یادته مامانی برات نوشتم قبلا؟ دلت میخواست خرگوش داشه باشی و بشی مامانش. با کلی حرف زدن راضی شدی که جای خرگوش توی خونه نیست و نمیشه توی خونه نگهش داشت. .ولی بابایی دلش نیومد و میخواست واست چیزی بگیره که راضی نگهت داره. باباست دیگه دلش به خنده های تو بنده نازنینم! مثل من. یه روز مرغ عشق واست خرید و چقدر تو ذوق کردی. برخلاف تصور من که فکر میکردم امکان نداره به قفسشون نزدیک بشی به قفس که دست میزنی و با اون جای آب و غذاشون بازی میکنی که هیچ اگه اون دوتا مرغ عشق اجازه بهت میدادن که بگیریشون حتما اینکارو میکردی.راحت دستت رو توی قفس میبری و با تابشون بازی میکنی. خلاصه اینکه جریان خرگوش داشتن ختم به خیر شد و دیگه حتی اسمش رو هم نم...
18 شهريور 1392

شاخ نباتم

توی راه برگشت از اصفهان بودیم و نزدیکای اراک. واسه اینکه بهت سخت نگذره شروع کردیم نقاشی کشیدن. هی میگفتی و من میکشیدم و تکونای ماشین هم خوشگل ترش میکرد. بهم گفتی واسم خونه بکش و منم که حواسم نبود بالای کاغذ دفتر شروع کردم به کشیدن که یهو گفتی :صد بار تاحالا بهت گفتم خونه تو آسمون نیست!!! پایینتر بکش!!! چندروز پیش داشتی توی خونه حسابی شیطنت میکردی و بالاو پایین میپریدی و خوش بودی واسه خودت. همینطوری که بازی میکردی ازت خواستم که یه چیزی رو برام بیاری یه دفعه  وسط بازیت نشستی روی زمین و با یه حالی گفتی آخه من که انرژی ندارم !!!!     ...
10 شهريور 1392

باغ گلها

نمیدونم چرا تو این روزای کشدار تابستون وقت نمی کنم بیام و بنویسم ازت نازنینم. کار خاصی هم ندارم ولی باز نمیشه بشینم پای لب تاپ و بنویسم. یه دلیلش هم وجود نازنین خودته. که تمام وقت میخوای باهات باشم. الان هم بعد از کلی کلنجاررفتن باهات خوابیدی .نمیدونم این همه انرژی رو ار کجا میاری. از صبح ساعت 10 که بیدار شدی بازی کردی کارتون دیدی، کلاس رفتی، پارک رفتی باز اومدیم خونه کلی بازی کردی و کتاب خوندیم باز هم ساعت 12 خوابیدی!!!! تازه با کلی ناراحتی که خوابم نمیبره و نمیتونم بخوابم و اوووه  نمیدونی چقدر ناز کشیدم تا خوابیدی ناز گلکم. دیروز داشتیم با هم حرف میزدیم یهو وسط حرفات گفتی: مامان یه بچه داشته باشیم کوچولوی کوچولو من برم لپشو...
24 مرداد 1392

ﭼﻬﻞ ﻣﺎﻫﻪ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﻩ ﻣﻦ !

هفتم تیر ماه و چهل ماهگی تو! کنار هم دوتا عدد مقدس اومدن.به بهانه چهل ماهگی تو سرتاپاشور شدم ، هرچند اینروزا حال خوبی ندارم و دلم یه جای دنج میخواد ولی با تو بودن برام دنیا دنیا شادی میاره نازنین بانوی چهل ماهه من...همیشه باش و دنیام رو رنگی بپاش عکس چهل روزگیت رو به بهانه چهل ماهه شدنت به یادگار گذاشتم واست رنگین کمان زندگیم ...
7 تير 1392

دوست

این پست به نقل از مربی زبانته مهروی من: سر کلاس وقتی مربی زبانتون میخواسته بهتون یاد بده که بتونید در جواب what is your friend's name? اسم دوستتون رو بگین وقتی نوبت تو شده ازت پرسیده که اسم دوستت چیه؟ جواب دادی؟ دوست!! همونی که میریم پارک پیدا میکنیم؟؟؟؟؟ پی نوشت:بعد از اینکه معنی دوست رو واست توضیح داده گفتی: her name is parmis  
7 خرداد 1392

دختر ماهروی خانه ما

دخترک خانه ما روز به روز بزرگتر میشود و شیرین تر. هرروز در حال اثبات بزرگ شدن خویش است به هر بهانه ای.دلم میخواهد ساعتها بنشینم و نظاره گرش باشم با عشق. هرروز کاری جدید و هنری جدید نشان میدهد و میگوید ببینید من دیگه بزرگ شدم. برای هر لحظه اش به دنبال سرگرمی جدید است و هنوز هم مثل قبل هر سرگرمی فقط 10 دقیقه جذاب است و بس.تنها سرگرمی جذابش این روزها فلش کارتهای زبانش است که خسته اش نمیکند و این مرا امیدوارتر میکند به ادامه راه. دخترک خانه ما این روزها به شدت به کار خانه علاقه مند شده است. از جارو کردن و آشپزی تا جمع و جور کردن اتاقش و مرتب کردن کشوهای اسباب بازی.روزی یک بار اتاقش را جمع میکند و موجبات خوشحالی ما را فراهم. دخترک خانه ...
5 خرداد 1392

میخوای دوست من بشی؟

این جمله رو این روزها خیلی ازت میشنوم نازنینم. خوب متوجه شدی که وجود یه دوست خوب چقدر میتونه واست کارساز باشه.توی پارک،توی مهمونی، کلاست و خلاصه هرجایی که بچه های دیگه هم باشن این جمله رو ازت میشنوم. اینقدر خوشحال میشی وقتی که یکی از اون بچه هایی که بهشون درخواست دوستی دادی بپذیرن و باهات همبازی بشن. دیروز وقتی با اصرار زیادت برای سرسره بازی کردن بردمت پارک تا بازی کنی، دیدم که کنار پله های سرسره ایستادی و بالا نمیری. تعجب کردم وقتی ازت دلیلش رو پرسیدم با ناراحتی گفتی: آخه هنوز نتونستم دوست پیدا کنم!!! گفتم ببین این همه بچه که اومدن میتونن دوستت باشن و باهاشون بازی کنی. گفتی آخه هیچکدومشون باهام حرف نمیزنن و اینجا بود که دنیای کودکانه ات رو...
21 ارديبهشت 1392