مرغ عشق
اون جریان خرگوش رو یادته مامانی برات نوشتم قبلا؟ دلت میخواست خرگوش داشه باشی و بشی مامانش. با کلی حرف زدن راضی شدی که جای خرگوش توی خونه نیست و نمیشه توی خونه نگهش داشت. .ولی بابایی دلش نیومد و میخواست واست چیزی بگیره که راضی نگهت داره. باباست دیگه دلش به خنده های تو بنده نازنینم! مثل من. یه روز مرغ عشق واست خرید و چقدر تو ذوق کردی. برخلاف تصور من که فکر میکردم امکان نداره به قفسشون نزدیک بشی به قفس که دست میزنی و با اون جای آب و غذاشون بازی میکنی که هیچ اگه اون دوتا مرغ عشق اجازه بهت میدادن که بگیریشون حتما اینکارو میکردی.راحت دستت رو توی قفس میبری و با تابشون بازی میکنی. خلاصه اینکه جریان خرگوش داشتن ختم به خیر شد و دیگه حتی اسمش رو هم نمیبری. روزها وقتی میخوام قفس مرغ عشقات رو بیرون بذارم ناراحت میشی و میگی دلم براشون تنگ میشه .تو اتاق من هم آواز میخونن توروخدا نذارشون بیرون!!! حالا چندروزیه که منتظری و میگی: چرا این پرنده ها تخم نمیذارن جوجه داشه باشن یکیشون بشه بابا و اون یکی بشه مامان!!! اون جوجه هه بزرگ بشه دوباره تخم بذاره دوباره تخم بذاره هی جوجه داشته باشه زیاد زیاد!!!!