یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

دخترم همدمم

بیست و شش روز از ورود خواهرت به زندگیمون میگذره. این چند روز برات چالشهای جدیدی داشته . گاهی سخت بود برات که بتونی شرایط رو بپذیری و غیر مستقیم حرکاتی نشون میدادی که من در خلوت خودم فکر میکردم که نکنه ضربه بخوری از این شرایط ولی باز هم مثل همیشه من رو  غافلگیر میکنی با مهربونیات. توکارها خیلی کمکم میکنی و موقع تعویض پوشک خواهری همه لوازم رو آماده میکنی برام . ممنونم از کمکهایی که بهم میکنی. ترم جدید زبانت از هفته دیگه شروع میشه و تعطیلات ماهم آخر این هفته تموم میشه و برمیگردیم اراک و زندگیمون میفته به روال عادی... با کمک هم این روزای پیش رو به بهترین شکل میگذرونیم
26 مرداد 1395

حمایت!!!!!

با بی حوصلگی رفتی و یه نقاشی کشیدی و نمیدونم میخواستی به کی تقدیمش کنی . تو یه صفحه اچار سفید فقط اون پایینش چارتاخط کشیده بودی و خیلی سرسری رنگی زده بودی و آوردی که من مهر تأییدی بزنم روی خطوط درهمت. منم گفتم مامان وقتی حوصله نداری کاری انجام نده !!این خوب نیست…رفتی تو اتاق و با قیافه حق به جانبی دوباره برگشتی پیشم و گفتی:یه کم ازبچه ات حمایت کن!!!من چطوری پس پیشرفت کنم!!!!!!
20 فروردين 1395

خواهر

دوروز قبل از روز تولدت متوجه شدیم که موجود کوچولویی که تو وجودم داره ذره ذره بزرگ میشه و تو هر روز قربون صدقه اش میری یه خواهر کوچولوی نازه و از وقتی این رو فهمیدی بیشتر عاشقش شدی و بوسه های زیادی روونه وجودش میکنی  و من رو سرمست ... دلم قرصه از خواهر داشتنت چون میدونم هیچ چیزی با ارزش تر از وجود یه خواهر برای روحیه لطیف تو نیست. دوستتون دارم عزیزای دل
28 اسفند 1394

برای آخرین ماهگرد پنج سالگیت

دیگه سرازیر شدیم به شش سالگی تو...چیزی دیگه نمونده و تو هرروز برای تولدی که از مدتها قبل قول برگزاریش رو تو مدرسه گرفتی، برنامه میریزی. روزهای پایانی پنج سالگیت با چاشنی تأثیر از دوست همراه شده طوری که من رو گاهی نگران میکنی از این همه تقلید...ولی انگار این هم اقتضای سنت هست و خیلی نباید پاپیچت بشم.ولی خوب حق بده به دل من مادر که نگرانت باشم جان مادر! دارم همه سعیم رو میکنم که بتونم همراه خوبی برات باشم باهمه کم و کاستی هام... ماه آخرپنج سالگیت پر ازنور !!! ...
7 بهمن 1394

حباب بازی

یه روز خوب کنار دوستای خوب میتونه خاطره ساز باشه به خصوص اینکه با یه سرگرمی جالب برای شما همراه باشه. به پیشنهاد دوست خوبمون مامان مهبد یه بعدازظهر رو جمع شدیم تا شما حباب بازی کنید و چقدر هم خوش گذشت .عکسها رو ببین :     ...
30 خرداد 1394

بهارم،دخترم

روزهای بهاریمون خیلی سریع در حال گذره و من باز جاموندم از ثبتش. روزهامون به کلاس رفتن های تو پرمیشه و  تکلیفای زبانت که تو خونه باید انجام بدی. اردیبهشتمون با رفتن بابا به یه مأموریت چندروزه به قشم و بندر عباس و رفتن ما به اصفهان شروع شد. دوری بابا رو به ذوق سوغاتی گرفتن و اصفهان رفتن برای خودت ساده اش کردی و من رو هم دلداری میدادی که غصه نخورم. به همه میگفتی بابا رفته عشق...(قشم) به من میگفتی غصه نداره از عشق برات سوغاتی میاره....ما هم اصفهان رو تو ماه زیبای خدا از دست ندادیم و برای اولین بار باغ گلها رو دیدی و حسابی سرمست شده بودی از اون همه رنگ و عطر و بو .اصفهانمون با زاینده رود پرآبش عالمی داره وصف نشدنی اون هم اردیبهشت ماه... ...
16 ارديبهشت 1394

شکوهِ شکفتن

تا رسیدن بهار فقط یه سلام دیگه به خورشید داریم... امسالمون هم گذشت با همه قشنگیا و نازیباییهاش...رفتن مادربزرگ ِبابا تلخترین واقعه امسالمون بود...چقدر اینروزا جای خالیش حس میشه ...روزایی که برای همه نوه هاش و نتیجه هاش با عشق  عیدی کنار میذاشت و با چشم دلش قربون صدقه نوه هاش میرفت.... فرصتها به همین زودی تموم میشه ... میدونم که توانایی زیادی ندارم و تنها کاری که از دستم برمیاد دعای خیر برای عزیزانم در این روزهای پایانی سال... الهی که زندگیت سرشار از شادی باشه ، قلبت لبریز از عشق، چشمهات فقط و فقط خوبیها رو ببینه و خونه دلت همیشه سبز ....منم چشم انتظار سال جدیدم که ببینم خدای مهربونمون چی برامون رقم زده . امید که تق...
28 اسفند 1393

شهریور رنگارنگ

یواش یواش داره مهر از راه میرسه و من هنوز از شهریور و کارهات ننوشتم... توی موبایلم پرشده از بامزه گوییهات ولی وقت انتقالشون به اینجا رو پیدا نکردم... ترم 6 زبانت رو هم دیروز تموم کردی با یه تجربه نو.. اولین امتحان کتبی زندگیت رو هم دیروز تجربه کردی و حدود شش صفحه ای ازتون تست گرفتن .هرچند من اصلا با این امتحان کتبی موافق نبودم و دلم نمیخواست امتحان دادن به این شیوه رو تو این سن و سالت تجربه کنی ولی خیلی وقتها ،موقعیتهایی پیش میاد که ناگزیری به اطاعت از جمع و قانون موسسه... البته چیزی نبود که خارج از کتاب و درس کلاستون باشه و همه اش رو سر کلاس تمرین کرده بودین ولی خوب امتحان دادن به این سبک و سیاق تو این سن رو اصلا نمی پسندم. به هرحال که گذش...
25 شهريور 1393

تابستان شاد

با شروع شدن تابستون و روزهای گرم و طولانیش، یه تجربه جدید داشتی. تو کانون پرورش فکری کودکان که نزدیکه خونه است ثبت نامت کردم تا دو سه روزی رو اونجا سرگرم باشی. برای تو نقاشی داشت و سفالگری که سفالگری رو انتخاب کردی و حالا سه روز در هفته میری کلاس سفال و کلی کیف میکنی...دستای کوچولوت بعضی وقتها تو ورز دادن گل میمونن و توانایی ندارن ولی باز با علاقه کارت رو انجام میدی و کلی مربیت خوشحاله ازتوانایی یادگیریت...بیشتر از همه از قسمت کتابخونه خوشت اومده که با ذوق بین قفسه ها میچرخی و کتاب انتخاب میکنی. هرچند به خاطر کم بودن سنت عضو کتابخونه نشدی ولی مربی بهت اجازه داده که یکی دوتا کتاب با خودت بیاری خونه و کلی مواظبشونی که خراب نشن و دوباره دفعه ب...
7 تير 1393