یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

سفر و خاطره

هفته سوم مرداد ماهِ گرم امسال رو یه جور متفاوتی شروع کردیم. بار و بندیل سفر بستیم و همراه همسفرای همیشه همراهمون خاله وحیده و عمو رضا و پارمیس گلی راهی یه سفر یه هفته ای شدیم به سمت غرب ایران و تبریز زیبا. گنبد سلطانیه به دوستای عزیزمون رسیدیم و دیدار تازه کردیم. انگار شما بچه ها بیشتر از ما دلتون برای هم تنگ شده بود که مسیر زنجان تا تبریز رو از هم جدا نشدین و هردو تون توی ماشین کنار هم نشستین و تا خود تبریز برای هم ریز ریز حرف میزدین و میخندیدین و بازی میکردین. دوسه روزی تبریز موندیم و لحظه به لحظه اش رو برای خودمون خاطره های زیبا ساختیم و از مهمون نوازی مردم تبریز سرمست بودیم .الحق که این بیت شعر، مهمون نوازی مردم تبریز رو به خوبی توصیف م...
31 مرداد 1393

دوستانی داریم بهتر از آب روان، برگ درخت

دخترکم! برایت دوستانی بهتر از آب روان آرزو دارم وقتی قرار باشه که کنار دوستات خوش باشی، بدی آب و هوا و طوفان و باد و بارون و تگرگ هم نمیتونه خوشیهای دور ِ هم بودن رو ازت بگیره... اینبار دورهم جمع شدنهامون رسید به سمنان و خونه عمو رضا و خاله وحیده مهربون و پارمیس کوچولوی نازنین که دیگه برای خودش خانمی شده بود...قرارمون رفتن به شهمیرزاد بود و استفاده از هوای پاک اونجا ، ولی خوب طوفان و باد و بارون خونه نشینمون کرد و دور هم حسابی خوش گذروندیم... میدونی دوستی بابا و عموها دیگه حالا 15 ساله شده ولی مثل روز اول تازه و گرم وصمیمی... حالا دیگه شما بچه ها هم با هم حسابی صمیمی شدین و از بودن کنار هم لذت میبرین... تو و پارمیس که همدیگرو خواه...
19 خرداد 1393

سفر با طعم بهشت

یه سفر تابستونی اونم با قطار تو دل کویر به سمت آسمان هشتم که میگن دل خیلیها به سمتش روونه است. اصلا نمیدونم چی شد که ما هم مسافر مشهد شدیم. یه نذر مادرانه تو اون لحظه های بد مریضی عمو امیر که بعد از بهبودیش تو اولین فرصت بریم پابوس امام رضا، و همه شکرانه به جا بیارن واسه سلامتی دوباره اش ما رو کشوند به سمت مشهد. هوهو چی چی کنون راه افتادیم با کلی شوق و ذوق و بیشتر از ما تو یسنای نازم که عاشق قطار و هوهو چی چی کردنی و چقدر هیجان داشتی واسه این سفر قطاری. البته اولین بارت نبود که سوار قطار میشدی ولی دفعه قبل خیلی کوچیک بودی و شاید اگه عکسهای اون موقع نبود اصلا یادت نمونده بود که قبلا هم سوار قطار شدی. به هرحال کلی خوشحال و شاد بودی و اینبار ت...
20 تير 1392

وِرک سرزمین آبهای روان

صبح روز دوم با یه انرژی وصف ناپذیری از خواب بیدار شدم با اینکه شب قبلش تا نیمه های شب با دوستان گرم صحبت بودیم و خیلی دیر خوابیده بودم ولی صبح با تمام قوا ساعت 6 بیدار شدم. دلم میخواست همه رو بیدار کنم که یه پیاده روی صبحگاهی داشته باشیم ولی شما کوچولوها تو خواب نازی بودین که دلم نیومد بقیه رو بیدار کنم. این شد که خودم تنهایی راه افتادم تو کوچه های روستایی که اقامت داشتیم و پر شدم از عطر دل انگیز صبحگاهی. اونروز صبح قرار بود که بریم سمت قلعه واسه همین بعد نیم ساعتی که گشتم ترجیح دادم که برگردم و بقیه قوام رو بذارم واسه کوهنوردی و بالا رفتن. آخه میدونی مامانی خود روستاش هم کم از کوهنوردی نداشت. وقتی برگشتم بقیه هنوز خواب بودن واسه همین ...
27 خرداد 1392

الموت بر فراز خاطره ها

یه تعطیلی چندروزه این بار ما رو با خودش برد به جایی که زیباییهاش مسحور کننده است. جایی پر ازآسمان آبی، کوههای سر به فلک کشیده و مقتدر، دره های سبزو دلهره آور. درختهای پربار گیلاس. وای حتی الان که دارم از حال و هوای اونجا مینویسم دلم پر میکشه واسه دوباره رفتن.  انگار به جایی خارج از این دنیا با تموم هیاهوش رفته بودیم. قطعه ای از بهشت موعود خدا، جایی که حضور خدا رو پررنگ تر از قبل حس کردم با خلق این همه تضاد و زیبایی کنار هم، با رودخانه ها و چشمه های فراوونش که بی منت حتی در کوچه های روستاهاش هم جاری بود و صدای پای آب رو از همه جاش میتونستی بشنوی و سیراب شی. "الموت سرزمین زیبایی ها" این بار به پیشنهاد دوستای مهربونمون که هی...
27 خرداد 1392

قلعه الموت

روز بعد رو دیگه عزممون رو جزم کردیم واسه فتح قلعه و قله . فقط ناراحت بودیم چون خاله وحیده و عمو رضا با پارمیس نازنینم مجبور به برگشت بودن تا به یه جمع خونوادگی که حضورشون خیلی تأثیر گذار بود برسن و این بود که قبل از رفتن به کوه با دوستای عزیزمون خدا حافظی کردیم و اونا راهی تهران شدن. خیلی دلم میخواست تو کوه نوردی خاله وحیده هم کنارمون بود و بیشتر خوش میگذشت ولی خوب نشد.  با بقیه دوستان راهی شدیم.طبق گفته عمو محمد تمام مسیر رو سایه میپوشوند و چون بالای کوه بود خوب حتما سرد هم میبود این بود که لباس گرم هم برداشتیم و راه افتادیم ولی انگار این بار خورشید از یه طرف دیگه طلوع کرده بود که همه مسیر رو تو آفتاب طی کردیم سایه که ندیدیم هیچ کل...
21 خرداد 1392

نوروز92 دیار کارمانیا

خیلی وقته این پست رو آماده کردم ولی نمیدونم چرا هنوز آپ نکردم.عیب نداره ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است مگه نه؟ سال تحویل امسال رو اصفهان بودیم و خوشحال از اینکه امسال خاله افسانه مهربون و مهتا و عرفان هم خونه مامانی اینا بودن و قرار بود سال جدید رو باهم و کنار هم شروع کنیم. خوب دیگه مزیت این که عروسی خواهرت قبل از عید باشه همینه دیگه . ما خواهرها رو که هرکدوم تو یه دیاریم تو خونه پدری جمع میکنه. جمعه دوم فروردین کوله بارمون رو بستیم به سمت دیار کرمان. از شهریور سال قبل که نی نی دوست مهربون بابا عمو معین به دنیا اومده بود تا الان همه اش برنامه ریزی میکردیم بریم کرمان و فرنیای گل رو ببینیم که نمیشد. بالاخره امسال بخت باهام...
25 فروردين 1392

جنگلهای گیلان

نازنینم!! یه فرصت دوباره پیش اومد که دوباره بریم و یه آب و هوایی عوض کنیم. این بار با خانواده من. خیلی خوش گذشت ،تنها قسمت بدش این بود که بابا محمد به خاطر کارش نتونست همراهمون باشه و من و تو دلتنگش بودیم... یه گیلان گردی حسابی داشتیم:لاهیجان، دیلمان، فومن و قلعه رودخان، رشت و بندر انزلی، و آخرش جاده زیبای اسالم به سمت خلخال که انگار ابرها توی جاده راه میرفتن.چقدر این دفعه تو جنگلهای گیلان راه رفتیم و خندیدیم. چقدر بارون روحمون رو تازه کرد و شادی بخشید. تمام مسیرهای پیاده رویمون همراه بارون بود و چه احساسی همراهش بود. محمدم کاش بودی....یاد این شعر افتادم:  باز باران با ترانه با گوهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه يادم آرد روز ب...
19 شهريور 1391