یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 24 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

حمایت!!!!!

با بی حوصلگی رفتی و یه نقاشی کشیدی و نمیدونم میخواستی به کی تقدیمش کنی . تو یه صفحه اچار سفید فقط اون پایینش چارتاخط کشیده بودی و خیلی سرسری رنگی زده بودی و آوردی که من مهر تأییدی بزنم روی خطوط درهمت. منم گفتم مامان وقتی حوصله نداری کاری انجام نده !!این خوب نیست…رفتی تو اتاق و با قیافه حق به جانبی دوباره برگشتی پیشم و گفتی:یه کم ازبچه ات حمایت کن!!!من چطوری پس پیشرفت کنم!!!!!!
20 فروردين 1395

۹۵و آرزوی تو

روزهای آغازین سال جدید رو با یه آرزو پیش بردی :کاش من یه قدرتی داشتم تا هیچ وقت نخوابم و هیچ وقت حوصله ام سر نره و همه اش در حال بازی باشم. اینجوری دیگه خسته نمیشدم که بخوام بخوابم.!!!! نمیدونم چرا الانم فکر میکنی این قدرت رو نداری ... 
12 فروردين 1395

موش تیغی

یه جاهایی اصلا دلم نمیخواد کلمات اشتباهت رو تصحیح کنم. اونم وقتی میگی مساقبه و موش تیغی.... اون لحظه که میگی موش تیغی میخوام درسته قورتت بدم شیرین بیانم...
21 خرداد 1394

کوچولوی ریز بین

خیلی وقت بود که ازمون ذره بین میخواستی و آرزوی داشتنش رو داشتی ... دیروزبابا یه ذره بین برات خریده بود و حسابی کیف میکردی. من و بابا داشتیم حرف میزدیم که یهو درومدی گفتی بابا ذره بینش ازین خوباس یا نه؟ صبح بیدار نشم ببینم ذره بینم کوچولو نشون میده!!!!!!
29 ارديبهشت 1394

ویتامین 100

ما همچنان درگیر میوه نخوردنت هستیم البته دیگه خیلی بهت نمیگم بخور ولی باز هم حس مادرانه ام غلبه میکنه به منطقم و بهت گیر میدم. در مورد میوه ها و ویتامینهاش برات گفته بودم و اینکه چقدر برای بدن مفیدن. یه روز تو عید در کمال ناباوری من یه سیب آوردی که برات پوست بگیرم و گفتی که پرتقال ویتامین سی داره سیب بیشتر مفیده برای بدن پس ویتامین صد داره...
19 فروردين 1394

به سپیدی برف

نیمه دوم بهمن ماهمون چنان به سرعت گذشت که من جاموندم از موندگار کردنش... چهاردهم بهمن ماه بعد مدتها انتظار ِتو نی نیِ گل پسری عمه هم به دنیا اومد و حسابی حال و هوای تو  و خونواده رو عوض کرد. برای تو خیلی جالب بود چون تا به اونروز نوزادی ندیده بودی و همه چیز برات تازگی داشت. نسبتت رو با عضو جدید خونواده میپرسیدی و به هرکسی میرسیدی میگفتی من دختر دایی شدم و حسابی ذوق میکردی. شیرین زبونیات یه روزایی به اوج میرسه و منو شگفت زده میکنی. با هر چیزی میخوای سوپرایزمون کنی و بعدش هم ازمون میپرسی سوپرایز شدی؟ کیف کردی؟ معلومه کیف میکنم از داشتنت جانِ مادر....امروز با لجبازی خاص خودت میخواستی حرفت رو به کرسی بنشونی و بابا رو قانع کنی که کاری...
1 اسفند 1393

باغ گلهای اطلسی

روزشمار بالای وبلاگت خبر از به آخر رسیدن روزای چهارسالگیت و نوید بخش رسیدن پنج طلایی زندگیته جانِ مادر! یک ماه دیگه شروع یه دور جدید ِ و من تو خیالم هم فکر نمیکردم که اینقدر زود به دور پنجم برسیم! حالا دیگه بیشتر از قبل نشونه های یه دختر فرشته سان رو داری. دنیای صورتیت به دنیای بنفش تغییر رنگ داده و عروسکهات توی تختت جا گرفتن. حالا دیگه اتاقت رو استیکرهای جورواجور آذین بخشیدن و هرطرف که نگاه میکنی یکی از شخصیتهای کارتونی خودشو نشون میده. دنیای پر از دورا و بوتس و سوییپر و توت فرنگی کوچولو با دنیای پرنسسهای مختلف جایگزین شدن ؛ فکر و ذکرت شده کارها و حرفهای السا و آنا دوتا خواهر ِ پرنسس frozen ...آهنگ مورد علاقه ات هم یکی از همین آهنگهای...
8 بهمن 1393

شیرین بیانم

شیرین شیرینم! یه وقتهایی اینقدر شیرین زبونی میکنی و مزه پرونی داری که تو اوج عصبانیت از کاری که کردی وادارمون میکنی به خندیدن . چندروز پیش از عصر هرچیزی که دستت میومد رو پرت میکردی و مثلا بازی میکردی. چند بار بهت تذکر دادم که کارت خطرناکه و ممکنه چیزی رو بشکنی ولی گوش ندادی. تا دستت به ماشین حساب بابا رسید و اونم پرت کردی...بابا به شوخی بهت گفت وای  بابا قلبم شکست تو ماشین حسابم رو پرت کردی . نشسته بودی پشت مبل و داشتی نگاه میکردی به ماشین حساب و هنوز ما نمیدونستیم چی شده. گفتی بابا یه چیزی بگم که قلبت خیلی بشکنه؟ ماشین حسابت شکست!!!! و ما مات و مبهوت به تو و بقایای ماشین حساب نگاه میکردیم....اون لحظه نمیدونستم که چه واکنشی داشته باشم ...
13 آذر 1393

استدلال زیبا

امروز که داشتیم با هم دیگه تکالیف زبانت رو انجام میدادیم, حرف بامزه ای زدی.داشتیم با یه سری کلمات جمله سازی میکردیم و رسیدیم به کلمه cloud .گفتم خوب یه جمله بگو .گفتی:today is rainy.بهت گفتم عزیزم  این که توش cloud نداره با قیافه حق به جانب گفتی وقتی بارون میاد خوب ابریه دیگه توش ابره!!!! !!
9 آبان 1393