یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه سن داره

یه دنیا یه یسنا

دوستانه ها

داشتن دوستهایی که به یادت باشن نعمت بزرگیه. وقتی بین اون همه مشغله ای که داری و دارن برات وقت میذارن و میان تا لحظه ای رو کنارت بمونن و شادت  کنن از دیدارشون .قشنگه لحظه های قشنگیه. هفته پیش با رادین و مامان گلش لحظه های خوبی داشتیم. تعامل شما دوتا با همدیگه دیدنی بود. اجازه دادن رادین که سوار سه چرخه اش بشی، پشیمون شدنش از اینکه اجازه داده، تو که دلت نمیخواست دوباره سه چرخه اش رو بهش پس بدی، اینکه رادین بادکنکش رو نمیخواست و همش میخواست بره به آقای بادکنکی پس بده، پریدن تو جلوی تاب و ترسوندن همه ما و بیشتر از همه ترس خودت و بعدش خجالت کشیدنت همه و همه خاطره شد برای ما مامانها. نشد یه دل سیر با رضوان حرف بزنیم به خاطر شما دو تا فرشته...
19 شهريور 1392

دوستی از جنس ستاره

سفر مشهدمون پر بارتر شد با دیدن یه دوست نازنین که مدتها بود دلم با دلش آشنا شده بود و انگار خیلی وقت بود که همدیگرو میشناختیم و تو هم عکسهای وبلاگش رو دنبال میکردی همیشه. اصلا یه جورایی انگار یه آشنای قدیمی بود. زهره نازنین به همراه قشنگترین بهانه زندگیش که از اولین وبلاگهایی بود که خوندن دلنوشته هاش برای دختر نازش رو هیچ وقت از دست نمیدادم. تو این دوسالی که وبلاگ نویس شدم مثلا، زهره عزیز همیشه بوده و با حرفهاش و آرامش درونیش همراهم بوده. همیشه جاهایی که من تو رفتار با تو به در بسته میخورم مثل دوست شفیق به یاریم میاد و هر چی که بلده به منم یاد میده که بتونم بهترین باشم برات. از وقتی که خبر دادم که رسیدیم به شهرتون دل تو دلم نبود که یه قرا...
22 تير 1392

دیدار اردیبهشتی

میگم این دنیا هم عجیب و غریبه ها!!!! اون موقع که کلی برنامه ریزی میکنی که یه زمان و مکان خاصی با دوستات دور هم جمع باشین و خوشحال، برنامه هات به هم میریزه و یه چیز دیگه رقم میخوره و فکر میکنی دیگه نمیتونی دوستات رو ببینی و با هم باشین. هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که به این زودی بتونیم دوباره دوستای گلمون رو ببینیم... خاله معصومه و فرنیا و عمو معین رو به همراه خاله وحیده و پارمیس ناز و عمو رضای مهربون!!! باورت میشه مامان!!!! قرار بوده که از اول ما همدیگرو تهران ببینیم و دور هم باشیم نه کرمان!!!!جشن عروسی یکی از دوستای دوران دانشگاه بابا و عموها که چقدر به موقع بود و حال و هوامون رو عوض کرد. 5 اردیبهشت دوباره دیدارهامون تازه شد و لبخند به لبهامون...
15 ارديبهشت 1392

هر دم از این باغ بری میرسد

زینب عزیز ،مامان بانوی آب و روشنی برات یه یادگاری تولد گذاشته توی وبلاگش. ممنونم زینب عزیز که حسابی غافلگیرم کردی.نمیدونی چه حس قشنگیه که بدونی این همه دوست کنارتن و برات آرزوهای خوب میکنن. خدایا این خوشیها رو از ما نگیر ...
7 اسفند 1391

قشنگترین بهانه زندگی

نمیدونم کجا چه کاری کردم که خدا دوستی با زهره عزیز و دختر نازش رو پاداش واسم قرار داد. خیلی دوستتون دارم و آرزو میکنم خدا هر چی آرامش و خوشبختیه به زندگیتون روونه کنه .. مامان زهره عزیز مامان قشنگترین بهونه زندگی پستی را واسه تولدت نوشته که پر از مهربونی و عشقه: عزیزم هدیه من برات یه دنیا عشقه ...
6 اسفند 1391

به بهونه تولد تو... دوستیهای جاودانه

دوباره خاله وحیده یه بار دیگه بهمون ثابت کرد که دلها خیلی بیشتر از اینا میتونن به هم نزدیک باشن. چقدر قشنگ از اون لحظه ها واسم نوشتی وحیده جان. یادته چقدر ناز کرد تا چشممون رو به جمال خودش روشن کرد. یادمه که قبل از هرچیزی که به محمد بگم گفتم یادت نره مسیج بزنی .. یادش به خیر... یسنای من خاله وحیده به مناسب 3 ساله شدنش تو خونه پرنسس نازش واسمون یه پست قشنگ با قلم پر مهرش نوشته و خیلی شرمندمون کرد. جشن تو جشن تولد تموم خوبیهاست سپاس دوست نازنین که  یاور همیشه مومنی ...
6 اسفند 1391

مهر بانوی مهربونی

همونطوری که آسمون در رحمتش رو باز کرده و بعد از چند وقت یه بارون حسابی دیدیم، مهدیه عزیز هم مهرش رو بی وقفه بهمون میرسونه و واست تبریک تولدی نوشته به زیبایی عشق. مهدیه جان دست و دل پر از مهرت را بوسه باران میکنم بانوی مهربونی و آرزو میکنم که همیشه شاد زندگی کنی که شادی رو به دلم آوردی امروز خانوم گل صدامو میشنوی؟   ...
6 اسفند 1391

یه دوست حقیقی از دنیای مجازی

اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی...  اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . . . خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...  وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذاردبرایم، وقت میگذارم برایش . ..  نگرانش میشوم دلتنگش میشوم . . . وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست ... هرچند کنارهم نباشیم هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد... چقدر من خوشبختم خدایا...دلم به دیدن یه دوست خوب دیگه شاد شد. چه لحظه های قشنگی داشتم امروز. کسی رو که لحظه به لحظه ازش خبر داری. با شادیهاش شاد میشی. با ناراحتیهاش غمگین میشی،یک سال و اندی باهاش در ارتباط باشی و هر...
20 دی 1391

یه اتفاق شیرین

اینقدر شیرین و پر هیجان بود این دیدار که نمیدونم باید چی بنویسم ازش. فقط همینو بگم که دیروز اتفاقی مهبد گل پسر و مامان فرشته سانش رو توی خیابون دیدم و لذت بردم از اون دقایقی که باهاش همقدم شدم. هیجان این دیدار تا آخر شب باهام بود.چقدر یه دنیا میتونه کوچیک باشه. چند وقتی بود که میخواستم مهدیه جان و مهبد رو از نزدیک ببینم ولی این سرماخوردگیها این اجازه رو بهم نمیداد تا اینکه دیروز کاملا اتفاقی مهدیه جان و مهبد رو توی خیابون دیدم وای چه لحظه ای بود وقتی مهبد رو شناختم و مهدیه رو صدا کردم . چشمهای مهبد خوابالو دیدن داشت وقتی از من قایم میشد. هیجان اون لحظه وصف ناشدنیه. میذارم این هیجان تا دیدار بعدیمون که مطمئنم به همین زودیها خواهد بود باهام...
20 دی 1391
1