یه دوست حقیقی از دنیای مجازی
اسمش را میگذاریم؛دوست مجازی...
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته . . .
خصوصیاتش را که نمیتواند مخفی کند ...
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را مینویسد وقت میگذاردبرایم، وقت میگذارم برایش . ..
نگرانش میشوم دلتنگش میشوم . . .
وقتی درصحبت هایم،به عنوانِ دوست یاد میشود مطمئن میشوم که حقیقی ست ...
هرچند کنارهم نباشیم هرچند صدای هم راهم نشنیده باشیم، من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم هرکجا که باشد...
چقدر من خوشبختم خدایا...دلم به دیدن یه دوست خوب دیگه شاد شد. چه لحظه های قشنگی داشتم امروز. کسی رو که لحظه به لحظه ازش خبر داری. با شادیهاش شاد میشی. با ناراحتیهاش غمگین میشی،یک سال و اندی باهاش در ارتباط باشی و هر روز از پس فاصله ها بهت نزدیک و نزدیکتر میشه و هر وقت که دلت هواشو میکنه میری خونه مجازیش و بهش سرمیزنی.. شاد میشی از بودنش پشت خط....بعد از یک سال و اندی بالاخره یه قرار میذاری و میاد خونه ت، اونوقت بفهمی که چقدر بهت نزدیک بوده اینقدر نزدیک که توی همین یکسال واندی چندین بار تا پشت در آپارتمانت اومده و خبر نشدی از بودنش، خبر نداشته از نزدیک بودنت... بفهمی که بشه دوست صمیمی همسایه روبروییت!!!! چقدر کوچیکه این دنیا هر روز کوچیکتر بودنش بیشتر باورم میشه.
یسنای من امروز مامان رضوان و رادین،جوونمرد کوچولو، مهمون خونمون شدن و دنیامون رو شادتر کردن. چه لحظه های قشنگی بود دیدن شما دو تا کنار هم. اشکها و لبخندها داشتیم.جای مهدیه جون و مهبد گلش خالی بود بسیار بسیار...از بودن رادین خیلی ذوق زده شدی. هرچند حس مالکیتت رو اسباب بازیات یه کم مشکل ساز شد ولی خوب خدا رو شکر خیلی زود با این قضیه هم کنار اومدی و با هم دوست شدین. عکسهایی که امروز ازتون گرفتم خودش همه چیز رو معلوم میکنه. هرچند بگم که عکس گرفتن از شما دوتا ملوسک خیلی سخت بود همش یکیتون یه جای دیگرو نگاه میکردین و نشد که یه عکس خیلی خوب از هردوتون بگیرم ولی خوب باز همینا هم غنیمته
هی اینجا میگفتی مامان چیا یادین نمیاد؟
اون چوب دنگ دنگ رو ببین
بازم چوب دنگ دنگ رو ببین
اینجا اولین خنده رادین جون رو دیدیم
چشمهای تو و رادین هر کدوم با یه حس متفاوت
داری به رادین کشمش تعارف میکنی. سر این اسباب بازی که جلوتونه هم تو اشک ریختی و هم رادین. ولی بعدش تمام و کمال گذاشتی جلوی رادین و گفتی بیا بازی کن خوب؟؟
دنیای شما بچه ها اینقدر پاک و معصومه که نگو نپرس. یه لحظه سر یه اسباب بازی دعواتون میشه و اشک همدیگرو درمیارین. به دقیقه نمیکشه که دوباره دارین با هم بازی می کنین. از خدا میخوام همیشه همینجوری پاک و معصوم بمونی کوچولوَکها...
پی نوشت1:اون مطلب اول کار رو از مامان فروغ وبلاگ مادرانگی های من با اجازه مامان فروغ نوشتم