یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

شیرین بیانم

یه بیضی کشیدی میگی مامان یه بنزین کشیدم الان میخوام رنگش کنم. از اونجایی که میونه ات با رنگ کردن خوب نیست و یه کم هم سرماخوردی یه کمش رو رنگ کردی میگی این بنزین خیلی بُزُگه فَداا رنگش میکنم!! صبح از خواب بیدار شدی میگی  مامان من شیر کاکائو میخوام میگم مامان سرماخوردی واست خوب نیست میگی دیشب که هنوز نخوابیده بودم هوا black بود خودت گفتی صبح بیدار شدی شیر کاکائو بخور!!!من: مداد قهوه ای پر رنگت رو آوردی و میگی مامان اسم این رو بذاریم سوخته!!! میگم یعنی چی؟ میگی باوان مداد سوخته داره!! (باران مداد قهوه ای سوخته داره) تو کلاست شنیده بودی و الان به هر رنگ پر رنگی میگی سوخته! قرمز سوخته! بنفش سوخته! سبز سوخته!!! بابا از سر کار ب...
17 ارديبهشت 1392

امروز را زندگی کن

از بیرون اومدیم و لباست رو از از تنت در نمیاری. مامانی بهت گفت این لباست خیلی خوشگله بذار واسه عروسی خاله نسرین اون موقع بپوش. جواب دادی : خاله نسرین که داماد نداره نمیتونه عروس بشه!!!! اومدی بهم میگی مامان بیا کشوی کتابام رو مرتب کن . گفتم من الان وقت ندارم بذار کارم تموم بشه بعد. یه ربع بعد دیدم رفتی خودت داری مرتبش میکنی.صدات میکنم میگی: من دارم وقت میدم الان!!!!(من وقت ندارم) موقع لباس پوشیدن حکم ،حکم شازده خانمه.. همه لباسات رو صورتی پوشیدی و داری میای بیرون. وقتی میخواستی کفش بپوشی بازم صورتی برداشتی... یهو خودت خنده ات گرفت و گفتی مثل پلنگ صویَتی شدم!!!!! وقتی چند نفری داریم حرف میزنیم و میگیم و میخندیم میای و از خاطره ها...
1 ارديبهشت 1392

آشتی با رنگها

بالاخره با رنگ انگشتی آشتی کردی اونم چه آشتی دلپذیری....               وقتی بهت گفتم میتونی روی میزت نقاشی کنی فکر کردی یه چیزی محکم خورده به سرم که اجازه چنین کاری رو بهت دادم. وای نمیدونی چقدر ذوق کردی. و اینبار اصلا دلت نمیخواست که رنگ بازیت تموم بشه و یکساعتی بازی کردی و آخرش با کلی خواهش و تمنای من تمومش کردی و راضی شدی که بریم body painting ای رو که از خودت به جا گذاشته بودی رو تمیز کنیم چقدر حست قشنگ بود موقع بازی کردن انگار همه حست رو میریختی توی رنگهایی که میذاشتی روی میز و بعد یواش یواش قاطیشون میکردی..   این هم اثر هنریت روی کاغذ  که روی...
3 اسفند 1391

زیباترانه

بابا محمد بهت میگه : بابا خوب منو از عمو پورنگ بیشتر دوست داشته باش. دخترک شیطون و سیاست مدار ما جواب میده: خوب من نمیتونم تورو بیشتر دوست داشته باشم. چون میخوام برم پیش عمو پورنگ و بعد اون ناراحت میشه اگه کمتر دوستش داشته باشم.....           با دختری رفتیم خرید. یکی از فروشنده های خانم اونجا چاق بود. دخترکمون با صدای بلند میگه : مامانی این خانمه چقدر تو پولو اه!!!!!!!!!!!!!! من:   خانم فروشنده: یسنا: وقتی بچه ای که قراره باهاش بازی کنه نشسته پای تلویزیون و داره کارتون نگاه میکنه برمیگرده به حضار جمع میگه: شما میخواین اخبار ببینین؟ اگه حاضرین گفتن بله میره کانال ر...
25 بهمن 1391

من بزرگ شدم؟

شبها موقع خوابیدن کلی با هم حرف میزنیم. از همه جا و همه چیز. کارهایی که کردیم. قصه ای که خوندیم.کارتونهایی که دیدیم،ولی یه چیزی همیشه تو حرفهامون تکرار میشه. اونم اینه که مامان من بزرگ شدم؟ یا پس من کی بزرگ میشم؟ اولین بار که این سوالها رو پرسیدی، کلی ذوقیدم و گفتم بله مامان بزرگ شدی، اندازه فندق بودی حالا بزرگ شدی، کلی توضیح و تفصیل واست دادم. خوب گوش کردی و بعد در کمال آرامش برگشتی بهم گفتی: پس بُزُگ شدم میتونم لاپشتهای نینا ببینیم،میتونم سونیک ببینم ، میتونی تصور کنی که قیافه من چطور شده بود اون موقع سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم بزرگ شدی ولی نه اونقدری که بتونی این کارتونها رو ببینی. چون واسه سنت مناسب نیست. گفتی: پس بُزُگ نشدم؟...
5 بهمن 1391

کلمه بازی از نوع خارجه

یکی دو ماهی میشه که علاقه زیادی به یادگیری زبان انگلیسی پیدا کردی. این علاقه از فلش کارتهات شروع شد که خاله نسرین واست گرفته بود. چندتایی کلمه یاد گرفتی و بعدش من کار رو متوقف کردم چون با  خاله وحیده  که صحبت میکردیم گفت شاید این یادگیری بعدها توی علاقمندیت تأثیر بذاره و تو یادگیری زبان مادریت به مشکل بخوری. چون هنوز دامنه لغات زبان مادریت کامل نیست. به هر حال این بازی یادگیری رو یه جورایی متوقف کردیم و به کارهای دیگه رو آوردیم. ولی از علاقه ات کم نشده بود مامانی و تشنه یادگیری بودی. وقتی بیرون میرفتیم و یه جایی حروف انگلیسی رو میدیدی میگفتی مامان نوشته abcd. واسه همین یادگرفتن رو یه جور دیگه شروع کردیم. اینبار هر چیزی که خودت دوس...
16 دی 1391

درهم نوشت+ عکسهای به جا مونده از پاییز

دوباره این ویروسها اومدن سراغت. اینبار اما زورشون زیادتر از تو بود و نتونستی مقاومت کنی کوچولوئک.تب کردی و صدات گرفت و گلوت عفونت کرد. حتی برای اولین بار هم گوش درد گرفتی. دکتر گفت گوشت التهاب پیدا کرده ولی جای نگرانی نیست. حالا باید دوباره این داروهای بدمزه رو بخوری ولی هیچی نمیگی. اصلا سر دارو خوردن اذیت نمیکنی با اینکه یکی دوتا از شربتهات تلخه ولی باز هم چیزی نمیگی.با تمام ناراحتی که از چشمات موج میزنه میخوری و بعدش میگی دستت درد نکنه مامان جون. و من میمونم که جوابی بهت بدم که تو باز میگی مامان پس بگو نوش جان دیگه! نوش جان!!! با هر بار دارو خوردن میگی مامان گیده خوب شدم،قوی شدم . امروز متوجه شدی که توی فریزر بستنی داریم.وقتی بهت گفت...
25 آذر 1391

مامان خودش میاد

چندوقتیه که بعد از ظهرها میرم باشگاه و شما یکی دو ساعتی پیش بابا میمونی. بابا لطف میکنه و اکثر مواقع میاد دنبالم. چند روزه که وقتی میخواین بیاین برنامه آموزشی دورا پخش میشه   (persian toon) و آخر کارتون رو نمیتونی ببینی و با اکراه از خونه بیرون میای. چهارشنبه به محض اینکه کارتون مورد علاقه ات شروع میشه رو میکنی به بابا و میگی : بابا،مامان خودش میادا ما نمیریم دنبالش!!!! باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   پی نوشت: پست پایین هم داغ داغه
18 آذر 1391

نقاش کوچولو

یسنای من! در عرض یک هفته ده روز نقاشیهات هدفمند شده گلکم! از نقاشی کشیدن هم خیلی خوشت اومده همش میگی نقاشی بکشیم. من که خیلی وقته واست چیزی نمیکشم. از وقتی که یه جا خوندم که کشیدن نقاشی واسه بچه های همسن و سالت الگوسازی میکنه و خلاقیتت رو ازت میگیره. واسه همین گذاشتم که خودت بکشی و من بیشتر نظاره کنم.همه جا هم نقاشی میکشی. روی در کمد،روی دیوار، و آخرین شاهکار هنریت رو دیشب روی سرامیکهای سالن ثبت کردی این رو کشیدی و گفتی چشم چشم دو ابرو کشیدم   این هم ماهی کوچولویی که خودت با دستای کوچولوت کشیدی قربونت برم که وقتی اینو نشونم میدادی چه برقی تو چشمات بود و من تو آسمونها بودم وقتی که گفتی نوشتم مامان!...
11 آبان 1391