یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

دلبرانه

دیروز بابا محمد خسته از جلسه امتحان برگشته بود و تو بعد از سلام کردن بدو بدو رفتی سر یخچال و یه لیوان آب واسه بابا ریختی و دادی دستش. نمیدونی بابا چه سر کیف شد ازین کارِت دلبرکِ کوچولو... بهت میگم آفرین چه کار قشنگی کردی ! میگی مثل تو اون تبلیغه واسه بابام آب بردم.   داشتی سریال آوای باران! رو نگاه میکردی یهو گفتی مامان این شکیب خیلی بدجنسه! سوییپره!! گرگه!!!  
1 بهمن 1392

یسنا و دورای ماجراجو

یکسالی میشه که به لطف شبکه persian toon با دورا و ماجراجوییهاش آشنا شدی و کم کم شد شخصیت محبوبت و از اون موقع حرفها و کارهای دورا و اون میمون همراهش شد حرفها و کارهای تو!این علاقه تو با بزرگ شدنت بیشتر و بیشتر شد و روزا که از مهد برمیگردی موقع ناهار خوردنت یکی از سی دی های دورا رو میذاری و همینجوری که غذاتو میخوری اون رو هم نگاه میکنی. ازین هم فراتر رفتی و دورا و بوتس شدن دوستای خیالیت و باهاشون حرف میزنی و بازی میکنی و سر سفره براشون بشقاب و قاشق و چنگال میذاری که غذا بخورن.بعضی وقتها سوییپر ناقلا همون روباه دستکش به دست هم  میاد و تو با کمک دورا اونو دور میکنی!! اتاقت رو مرتب میکنی و بعد در اتاق رو میبندی که سوییپر اتاقت رو به هم نری...
21 دی 1392

جامانده از پاییز

عزیزکم باز من جا موندم از کارهای تو!! هر آخر هفته پوشه کارهاتون رو میارین خونه و کلی ذوق میکنی از کارهای جدیدت... اینا یه نمونه از کارهای پاییزتون هستن             ...
15 دی 1392

ترفندانه

 عاشقتم نفسم، هرروز بیشتر از دیروز ، وقتی تموم اسباب بازیات وسط خونه است و ازت میخوام جمع کنی و قبول نمیکنی و میگی حال ندارم، مجبورم ترفندی بزنم که خودت تموم اسباب بازیات رو جمع کنی و بذاری سرجاشون.!!! واسه همینه که عاشقتم. چکار میکنم ؟ خوب مجبورم بگم دیگه بهت وقتی اینا رو میخونی دیگه اونقدر بزرگ شدی که بدون ترفند زدن اتاقت رو مرتب کنی و دیگه واسه خودت خانمی شدی. وقتی میخوام که اسباب بازیات رو خودت جمع کنی سرم رو به کاری گرم میکنم و میگم یسنا مواظب باش من که حواسم نیست کسی اسباب بازیات رو نبره بذاره سر جاش!!! اونوقت مثلا من حواسم نیست و تو یواشکی و یه جوری که من متوجه نشم!! اسباب بازیات رو میذاری سرجاش!!  بعد من یهو سرم رو برمیگرد...
9 آذر 1392

داری بزرگ میشی

چند وقته ذهنت درگیری های جالبی داره.این حرفات رو من تازه شنیدم از زبون مادرجونت -من که بزرگ شدم میخوام با ... عروسی کنم بعد بریم بچه پیدا کنیم من بشم مامانش و ... بشه باباش یکی دوروز پیش این رو از زبون خودت شنیدم که - من که بزرگ شدم میخوام عروس بشم،... داماد بشه بعد من مامان بشم و ... بابا بشه بچمون بشه نفسمون!!!! به قول مامان نیروانا جون شاید به خاطر اینه که داری از خودت و جنسیتت شناخت پیدا میکنی و ذهنت رو درگیر کرده. ولی منم مثل مامان فریبا آرزو میکنم که اهلی کسی باشی که تو رو به گل سرخت برسونه مسافر کوچولوی من! یاد اون پستی افتادم که چند وقت پیش واست نوشته بودم البته انگار تاریخش تغییر کرده چون میدونم  اوایل نوش...
2 آذر 1392

گل گلدون من

گل زیبای من! اینروزا خیلی دلم میخواد بدونم توی ذهن کوچولوی تو چی میگذره، از مهدت چیز زیادی تعریف نمیکنی و من همش چشمم به دهن توست تا ببینم کی از دهن کوچولوت یه حرفی میپره بیرون و من تو هوا بقاپمش واسه دنبال کردن صحبتات دیروز که اومدی خونه یه شعری رو در مورد گل و دونه و خورشید و بارون با خودت زمزمه میکردی. حدس زدم که در مورد گیاهان براتون حرف زدن ولی چیزی نگفتی و شعرت رو دست و پا شکسته میخوندی. شب موقع خواب گفتی من یه حرفی یاد گرفتم مامان میخوای بهت بگم؟ منم با خوشحالی نگاهت کردم و خواستم که بگی .گفتی: گل اون پایینش ریشه داره که تو خاکه بعد ساقه بعد برگ بعد گل. ریشه غذا میده به گل و گل بزرگ میشه خورشید بهش نور میده بارون که بیاد بهش آب میده...
27 آبان 1392

نقاش کوچک خانه ما

تکامل نقاشیهای زیبات رو به چشم دارم میبینم نازنینم. اون روز اولی که مداد دستت دادم تا خط خطی کنی تا همین یکی دو هفته پیش تموم نقاشیهات فقط بازی با رنگها و خطها بود. مدتی میشد که به قول خودت چشم چشم دو ابرو میکشیدی ولی خیلی مبهم و درهم. تا همین چند وقت پیش که تمام اجزای بدن رو کشیدی توی نقاشیت و آدمک نقاشیت رو تکمیل کردی یه آقای سیبیل دار کشیدی که روی گونه اش خال داره و این اولین آدمکی بود که کشیدی یک ماهی میشه که از اولین نقاشی هدفمندت گذشته که فقط بازی با رنگ بود و به قول خودت یه رودخونه بود که دو طرفش گل های رنگی کشیده بودی و این یکی که میگفتی ساختمونهای بلند کشیدی وسط گل ها ببین چه خورشیدهایی کشیدی ب...
20 آبان 1392

صبح جمعه دلپذیر

8 صبح جمعه است و من مست خواب. بیدار میشی و به رسم همیشه از توی تختت صدام میکنی و منو میخوای. با تمام جاذبه و گرمای تخت از جام بلند میشم و میام کنارت دراز میکشم ازت میخوام بخوابی میگم امروز جمعه است میتونیم بیشتر بخوابیم و هنوز برای بیدار شدن زوده. میگی مامان خواهش میکنم بیدار شیم بازم ازت میخوام بخوابی عزیزکم ، با استرس میگی آخه اگه بخوابیم زود شب میشه و نمیتونیم بازی کنیم!!! با این حرفت خوابو از سرم میپرونی و  تو خوشحال منو میبوسی و میگی پس من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم بیام . بلند میشم واسه آماده کردن صبحانه. با زیرکی و مهربونی میری پیش بابا و بیدارباش میزنی بابا هم میگه بابا جون بذار بخوابم خستگیم دربیاد بعد بلند میشم رو میکنی ب...
17 آبان 1392

پیشروانه

دیگه خبری از بهونه گیریات برای مهد رفتن نیست،امروز که اومدم دنبالت مربیت با خنده میگفت: یسنا دلش میخواد اینجا ناهار بخوره !!!یه روز براش ناهار بذاری ن. گفته امروز مامانم خیلی کار داره من  اینجا میخوابم!!! من که سر از کار تو کوچولو در نیاوردم ولی خوشحالم که اینهمه خوشحالی... اینم کتابهای مهدتون که دیروز بهتون داده بودن و قراره ازین به بعد توی مهد کار کنید   ...
7 آبان 1392