ختم به خیر شدیم!!
آخ که چقدر دلم تنگ شده بود واسه نوشتن... برای اینجا و همه دوستای خوبم... برای از تو نوشتن و برای تو نوشتن...
این چندروزی که گذشت روی پروژه مهدکودکت کار کردیم اساسی. مدیر مهدت ازم خواست کادوهای کوچولو بگیرم و بدم به مربی جدیدت تا باهاش ارتباط برقرار کنی. منم حرف گوش کردم و یکی دوتا کادوی کوچولو گرفتم تا بده بهت و چقدر هم خوشحال میشدی ولی باز شب که میخواستی بخوابی میگفتی من فردا مهد نمیرم. صبح پا میشدی و میگفتی بریم و زود برگردیم!!! یه پری کوچولویی هم بعضی وقتها خونمون سر میزنه و برات زیر بالشِت جایزه میذاره!!! یکی دوباری که اجازه دادی من زودتر برگردم برات جایزه گذاشته بود زیر بالشِت و حسابی غافلگیر شدی و خوشحال و برای پری کوچولوی بینوای خونه ما دستور جایزه های جدید میدادی!!! پیشنهاد خاله فریبای عزیز هم دیگه نور علی نور شد و تیر خلاص رو زد و ما رو راحت کرد از درگیریهای مهدکودک! این حرف فریبا جون برام تلنگری شد که :بچه ها توی این سن اونچه رو که میبینن بیشتر براشون قابل درک و لمسه، شاید اینکه دستش رو روی قلبش بذاره و تو رو حس کنه زیاد براش ملموس نباشه. واسه همین همون کاری رو کردم که پیشنهاد داده بود(اثر رژ لب) و چقدر هم خوب جواب گرفتم. فریبا جون خیلی دوستت دارم که همیشه بهترینها رو برامون داری.همین شد که دیگه وقتی باهم میریم مهد دوباره مثل روزای اول، دم پله های مهدت وقتی خانم مربیت میاد دم در تا تورو با خودش ببره بدون اینکه نگران بودنِ من باشی میری و چنان با هیجان از کارای روز قبلت براش تعریف میکنی که یادت میره با من خداحافظی کنی!! وقتی اثر رژ لب رو روی دستات داری بهم میگی من دلم برات تنگ نمیشه!!!
زیباترین یادگار خدا، سهم من از عشق تویی...