یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

ماجراهای مهدکودک

1392/7/23 0:15
نویسنده : مامان الهه
393 بازدید
اشتراک گذاری

اینروزا تمام تلاشم اینه که با محیط مهدت خو بگیری و بیشتر بهت خوش بگذره. هرروز با ذوق و شوق شعرهای نصفه نیمه ای که یاد گرفتی رو با هم میخونیم و کلی میخندیم و شادیم ولی آخر هر شعر این جمله ات رو میشنوم که : مامان فردا دیگه نمیخوام برم مهدکودک!!!!!همه اش هم به خاطر وابستگی زیادته به من! هرروز کتابهایی که درباره مهدکودکه رو میخونیم وکلی کیف میکنی باز آخرش میگی ولی من نمیخوام برم مهد کودک!!! وقتی میگم آخه چرا نمیخوای بری ؟ میگی چرا نداره!!!!! باز صبح که میشه دلت  میخواد بری مهدکودک ولی میترسی انگار از طرف من مطمئن نیستی که وقتی هم پیشم نیستی دوستت دارم. یه دلیل دیگه اشم اینه که مربی مهدت،خاله آرزو، دو روز در هر هفته نیستش و یکی دیگه جاش میاد که به خوش اخلاقی خاله آرزو نیست انگار . امروز صبح وقتی با هم رفتیم و مربی جدید اومد که ببردت محکم چسبیدی به من و با بغض گفتی من نمیخوام برم بریم خونه!! دیدنت تو اون حال خیلی برام سخت بود بهت پیشنهاد دادم که دوست داری منم باهات بیام بالا انگار دنیا رو بهت داده باشن خوشحال شدی و با هم رفتیم معلومه که محیط مهدت رو دوست داری و دلت میخواد با بچه ها باشی ولی این اضطرابت نمیذاره تمام و کمال لذت ببری. امشب موقع خواب بهم گفتی که دلم برات تنگ میشه میخوام پیش تو باشم.داشتم برات توضیح میدادم که من زود میام دنبالت تا بازیهات توی مهد تموم بشه من میام دنبالت که با هم بریم خونه بعد دستت رو گرفتم و گذاشتم روی قلبت و گفتم ببین هر وقت دلت تنگ شد دستت رو بذار اینجا، منو حس میکنی و انگار پیشتم. منم وقتی دلم برات تنگ میشه همین کار رو میکنم. با زرنگی خاصی جواب دادی: کاش میشد دستم رو بذارم اینجا(روی قلبت) بعد حس کنم توی مهدکودم دیگه نریم اونجا!!!

انگار این سازگار شدنت با محیط خیلی طول کشیده و شاید تصمیم دیگه ای بگیرم .چیزی که میدونم اینه که میترسی منو از دست بدی یا شاید نیام دنبالت. ولی کوچولوی من تو نمیدونی بیشتر از اونی که تو دلت تنگ میشه ،من دلم برای تو تنگ میشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

مامان ملینا
23 مهر 92 9:38
سلام یسنا جونم ،دلم براتون تنگ شده بود خیلی وقت بود نیومده بودم پیشتون.
با حرفهایی که بین یسنا حون و شما رد و بدل می شه یاد خودم و ملینا می افتم.
ملینا بهم می گه مامانی شما سر کار نرو و منم مهد نرم باهم بمونیم خونه بازی کنیم .اگه تو بری سر کار من دلتنگت می شم بعد چشاش پر اشک می شه و منم بغلش می کنم .
خیلی سخته ولی باید تحمل کنیم.



سلام خوش اومدی عزیزممم
بچه ها تمام دغدغه هاشون شبیه همه
رضوان مامان رادین
23 مهر 92 10:27
عزیزم....یه جوریی شدم...چقدر سخته واقعا آدم نمیدونه باید چکار کرد...ولی واقعا یسنا جونی خیلی زیرکه هاااااااا دستشو بذاره رو قلبشو حس کنه تو مهده


یه عزیزی میگفت بچه های هرچی بزرگتر میشن مشکلاتشون هم بزرگتر میشه..یسناست دیگه شیطون و حاضرجواب
مامان نیایش و نازنین
23 مهر 92 11:19
سلام مامانی اگه مجبور نیستی خیلی اصرار نداشته باش که بره مهد . صبر کن چند وقت دیگه دوباره امتحان کن . مواظب باش از حالا دل زده نشه نسبت به مهد چون بعدا برای آمادگیش مشکل پیدا می کنی .حیفه این دختر خوشگلمون اضطراب داشته باشه .


قربونت برم مامانی مهربون
مامان نیایش
23 مهر 92 12:18
قربونت برم فرشته ی کوچولوی نازم با این شیرین زبونی هات
الهه جونم تمام این حس ها رو من و نیایش هم پارسال تجربه کردیم میدونی خیلی برام سخت بود که کلی هزینه کنم ولی نیایش فقط نصف زمان رو بره مهد ولی یه کم که فکرکردم دیدم شادیش باید برام مهم تر باشه من اون زمان این جوری فکرمیکردم که این جوری مهد رفتنش که یه روز بره سه روز نره بی فایده است ولی واقعا باعث شد علاقه اش و دلتنگیش بیشتر بشه البته اگه مربی های نا آگاه اجازه بدن و با حرفاشون راجع به غیبت ها بچه ها رو دلزده نکنن !!!!!!!پارسال خیلی درگیر بودم با همه با خودم با مربی ها با نیایش اصلا نمیتونستم تصمیم درست بگیرم تا اینکه مشورت کردم با مشاور کودک و گفت بذار هر طور که نیایش دوست داره اتفاق بیفته حالا که اجباری برای مهد رفتنش نیست بذار هر طور اون میخواد بره و بیاد میدونی الهه جون شاید تو خیلی چیزا ذهنت رو درگیر کرده باشه که اگه نره مهد یا نخواد دیگه بره مثلا این جوری میشه یا اون جوریمیشه ولی بدون که اگه اصرار هم بهش بکنی برای رفتن ممکنه نتیجه ی معکوش داشته باشه مثل همون عوض کردن اسمش میدونم که خودت خیلی بهتر از من میدونی ببخش که خیلی حرف زدم
اینو هم بگم که متاسفانه متاسفانه ما خیلی وقتا چوب نا آگاهی دیگران رو میخوریم
یادمه پارسال که اوقات بیشتری رو توی مهد نیایش می گذروندم با گوشای خودم شنیدم که مربی به بچه ای که داشت اذیتش میکرد به جای هر حرف سنجیده ای که بتونه اون بچه رو آروم تر کنه گفت اگه اذیتم کنی باید تا شب هیمن جا بمونی و مامانت نمیاد دنبالت !!!!!!!!!!!!!!!!!
اینقدر بهم ریخته بودم که همش دنبال فرصتی میگشتم که بهش بگم این چه حرفیه در حال یکه داشت میدید با گفتن این حرف داد و بیداد بچه بلند تر شد اما بازم میگفت بهش و به بقیه که بگید مامان فلانی دنبالش نیاد....
وای چه دل پری دارم از این مربی ها معلم ها یه بار بهشون گفتم دو بار گفتم بی فایده بود به مشاور کودک خانم دکتر عباس زاده مطرح کردم گفت نگرانی ها ت بی مورده درسته که اونا اشتباه میکنن ولی تو توی شرایطی که هستی نمیتونی همیشه ایده آل ها رو داشته باشی مگر اینکه خودت بسازی آره خودت یه مهد بسازی با همه مربی های ایده آل میتونی ؟؟!پس اگه نمیتونی به این فکرکن که توی این جامعه این بچه خیلی چیزا ممکنه بشنوه که توی خونه و خونداده نشنیده و براش خوشایند هم نیست و حت یاثر میذاره روش پس سعی کن با رفتار خودت با آرامشت بتونی براش رفع و رجوع کنی و بهش قوت قلب بدی ...
نمیگم کاملا موفق شدم ولی تا حدی بهتر شدم .... برای نیایش کاملا توضیح میدم که اگه چننی حرفی شنیدی یا این چیز و اون چیز رو دیدی دلیلش چی بوده و نباید نگران باشی ...
توی تنها چیز یکه موفق نشدم هرگز توی این مدت همین ترسی هست که از تنها خوابیدن پیدا کرده که نمیدونم چی شنیده و از کی شنیده که یه هو گفت من اگه شب بخوام تنها بخوام میترسم و چه و چه و یه هو دیگه نخوابید تو اتاقش ...
هنوزم نفهمیدم یه دفعه چی شد که اینججوری شد و هیچ راهی براش پیدا نکردم
وای الهه ی گلم ببخش خیلی حرف زدم دوستتون دارم خیلی زیاد موفق باشی


مهد ایده آلم آروزست زهره جان. نمیدونی چقدر منم با خودم درگیر بودم و با مهد ها چه پروژه طولانی داشتم واسه پیدا کردن یه مهد خوب که به اید آلها نزدیک باشه. مهدی که پیدا کردم مدیرش رییس انجمن مهدکودکهای اراک هست و خوب این به نظرم یه پوئن مثبت بود چون وقتی مدیر خودش دنبال ایده آل باشه مربیای خوبی پیدا میکنه و من اینوکامل حس میکنم .تنها مورد منفی اینه که به تازگی جابجا شدن و هنوز نتونستن خودشون رو با شرایط و مکان جدید سازگار کنن که خوب این شرایط حتما روی بچه تأثیر میذاره و یکی دیگه اینکه مربیش توی این یک ماه تغییر کرد و خوب مشخصه وقتی مربی جدید بیاد خیلی سختتر از قبل میتونه ارتباط برقرار کنه ولی خوب خداروشکر با مربی جدیدش هم داره ارتباط برقرار میکنه.توی این یک ماه خدا میدونه چندبار با مدیرشون صحبت کردم فکر نکنم هیچ کدوم از مامانها اینقدر توی این یکماه توی دفتر مدیر رفته باشن و صحبت کرده باشن واسه شرایط مهد !! ولی خوب هربار با حرفهای مثبتش آرومم کرده و اینکه چکار کنیم تا زودتر با مربی جدید وفق پیدا کنه.
خیلی ناراحت شدم که نیایشم اینجور ترسیده شاید توی جمعی چیزی از خواب بد شنیده و یا شاید شبی بیدار شده و حس ترس داشته ولی هرچی هست دعامیکنم که زودتر مشکلش حل بشه و تو هم از نگرانی در بیای... مرسی ازت به خاطر این همه وقتی که واسمون میذاری نازنینم
مامان نیایش
23 مهر 92 12:19
ببخش این کامنت منم ماجرا شد برا خودشعیدتون هم مبارک عزیزم التماس دعا


تو همیشه کامنتات پر از انرژی بوده میبوسمت
مامان آناهيتا
23 مهر 92 13:52
اي ناقلا يسنا جوني، فهميدي ماماني سخته براش جدا شدن از تو حالا داري حسابي بلا بازي درمياري. الهه جون، من كه فكر مي كنم يسنا حس تو رو مي گيره كه سخته برات ازش جدا بشي. شايدم من اشتباه مي كنم ولي اگه مطمئني كه توي مهد داره اذيت ميشه حتما مهدش رو عوض كن. ببوسش دخملي رو.


قربونت زینب جان.. راست میگی من خیلی نگرانشم توی مهد و فکر میکنم یسنا اینو فهمیده.. از طرف مهدش مطمئنم که خوبه فقط گفتم توی پستم که مشکل دو تا شدن مربی رو داشت که اونم خدا رو شکر داره خوب میشه حالا مینویسم ازش
مامان سونیا
23 مهر 92 18:49
صدای پای عید می آید.
عید قربان عید پاک ترین عیدها است
عید سر سپردگی و بندگی است.
عید بر آمدن انسانی نو
از خاکسترهای خویشتن خویش است.
عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است
که به قرب الهی رسیده اند.
عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است
این عید مبارک


ممنون
مامان نیروانا
27 مهر 92 7:55
عزززززززییییییزززززززم یسنا جون!
...
باز برمیگردم مینویسم. فعلاً دستم رو میذارم روی قلبم تا از کلاس برگردم پیشتون


ما دستمون همیشه روی قلبمونه تا شما رو حس کنیم
مامان نیروانا
27 مهر 92 14:55
سلام من برگشتم
...
جونم برات بگه من همین تابستونی اونروزی که میخواستم از نیروانا جدا شم و از مشهد بیام کرمان نمیدونم لپش یا دستش رو بوس کردم تا اثر رژلبم روش بمونه. بهش گفتم ببین این یادگاری منه. دلت برام تنگ شد نگاش کن. فکر کنم طفلی دلش رو آتیش زدم و خداحافظ و اومدم کرمان. بعد که به هم رسیدیم حس کردم این کار من اثر خوبی روش گذاشته بود. از اونجایی که به رژلب علاقه داشت، این کار براش جالب شده بود و بعدشم هی میگفت رژ بزنم بوسش کنم دلش برام تنگ نشه.
الهه ی عزیزم نمیدونم چرا با خوندن احوالات این روزای تو، این خاطره برام تداعی شد، شاید برای تو و یسنام که تا حالا این مدت طولانی از هم دور نبودین غم جداییتون اندازه ی جدایی کرمان-مشهد من و نیروانا باشه. شایدم برای اینکه تجربه م رو بگم که بچه ها توی این سن اونچه رو که میبینن بیشتر براشون قابل درک و لمسه، شاید اینکه دستش رو روی قلبش بذاره و تو رو حس کنه زیاد براش ملموس نباشه و الهی قربون اون هوش و حاضرجوابیش برم که قشنگ قضیه رو گرفته و معکوسش رو آرزو کرده! گفتم اگه دوست داشتی اینم امتحان کنی و البته و صدالبته اول با دل خودت کنار بیایی و به دلتنگیات غلبه کنی و حس نکنی راه دومی هم هست که یعنی مهد رو تعطیل کنی. فقط قبلش تا میتونی از خوب بودن مهد و اینکه یسنا واقعاً شرایط خوبی اونجا داره یا نه مطمئن شو عزیزم. با تمام وجود آرزو میکنم تو و یسنام از این پروژه ی نفس گیر هرچه سربلندتر بیرون بیایین.
خیلی میبوسمتون

راستی شماره ت رو برام خصوصی بذار دوستم، حافظه ی موبایلم پاک شده

عزیزممممممممممممم
همون صبح بهت خبر دادم که چقدر این کار جواب داد امشب وقتی داشت میخوابید خیلی راحت گفت مهد میرم ولی دلم برات تنگ نمیشه مامان!!! نمیدونم این رژلب چقدر تأثیر داشت که حضور منو اینقدر قوی حس کرد. مرسی از همراهیت عزیزم مرسی که همیشه راهکارهای خوبی میدی. میدونی دیگه داشتم به تعطیلی این پروژه فکر میکردم بر خلاف میلم ولی انگار داره روزهای خوبمون از راه میرسه.مرسی مرسی مرسی
محمد
27 مهر 92 21:40
فروشگاه اينترنتي شال با انواع شال هاي زيبا شال عشق ، شال ولنتاين ، شال تزييني و شال باب اسفنجي و غيره . http://redheart.hamvar.ir
مامان مهبد كوچولو
28 مهر 92 14:23
عززززززززززززززززييييييييزم با اون جوابي كه داده كاش ميشد دستم رو بزارم اينجا و بعد حس كنم كه تو مهد كودكم . چه با مزه !!!! ميگم اين ناقلاها چه جوابايي ميدن به آدم ها !!! يه بوووووس گنده تقديم به الهه و يسناي نازش با شيرين زبونياش. خاله جون اگه ميدونستي كه چقدر مهد براي پرورشتون لازمه هيچ وقت دلت نميخواست كه اونجا نري ، براي ما هم دعا كنيد كه مهبد بپذيره كه بايد هر چه زودتر بره مهد كودك !!!!!

مرسی خاله مهربون تازه نمیدونی که چه زبونهایی میریزه ولی مامان فراموشکارش یادش رفته... خدا کنه زودتر با شرایط مهدش سازگار بشه.دعا میکنم مهبدم هم هرجوری که خوشحالتره پیش بره
سارا مامان آرام
28 مهر 92 14:34
سلام
دوست عزیزم دلم تنگ شده بود براتون
غیبت این مدتم رو ببخش و سعی میکنم دوباره فعال باشم


سلام دل ماهم براتون تنگ شده بود. خوشحالم که دوباره فعال شدی
محمد
29 مهر 92 9:45
فروشگاه اينترنتي شال با انواع شال هاي زيبا شال عشق ، شال ولنتاين ، شال تزييني و شال باب اسفنجي و غيره . http://redheart.hamvar.ir
مهرنوش مامان مهزیار
29 مهر 92 11:54
عکس پروفایل رو عشق است.


دوست خوب رو عشق است
مامان نیروانا
30 مهر 92 0:07
هزاران سپاس خدای مهربونم رو و تو دوست عزیزم که منو با این انرژی مثبتت خوشحال میکنی. نمیدونی چقدر دلم میخواد یسنای نازنینم هم با تمام شادی و بی هیچ دغدغه ای لحظه های مهدش رو بگذرونه. هزاران بار میبوسمتون تا اثر رژلبم مهمون لحظه های قشنگتون بشه.
تا باد چنین بادا


همیشه کلمه هام مقابل این همه گرمای وجودت کم میاره. سپاس دوست خوبم...
مامان نیایش
1 آبان 92 10:10
قربونت برم الهه ی خوبم ممنون که دعا میکنی برامون خد ارو شکر امسال که مربیش خیلی خوبه پریروز هم جشن ورودیشون بود که روز جهانی کودک و عیدها و ورودی رو دیگه همزمان گرفتن و نیایش واقعا بهش خوش گذشته بود اون قضیه ی خواب بد رو فکرکنم از بابا بزرگش شنیده اولین بار این طور که یادمه بابای مهدی برای اولین بار بود که به نیایش میگفت اگه این برنامه رو ببینی شب خواب بد میبینی اگه اشتباه نکنم خواب بد رو از اون شنید ولی خیلی هم فرقی نمیکنه چه اون چه مربی چه دوست و بچه ی همسال بالاخره از یکی هم که بشنوه کافیه که برا یخودش تو ذهنش یه چیزی بسازه که نشه درستش کرد تنها چیز یکه بهش گفتم این بود که اگه شبا با بسم الله بخوابه خدا کنارشه و فرشت ها هم مراقبش اما بازم گفت اگه بسم الله بگم و تو تختم کنار شما بخوابم دیگه حتما خواب بد نمیبینم منم دیگه اصراری نکردم بهش نمیدونم ؟! 


عزیز دلم میام پیشت کارت دارم
مامان نیایش
1 آبان 92 10:11
راستی الهه جون خیلی وقته هی میخواستم ازت تشکر کنم نشد ببخشید گلم ممنونم ازت به خاطر توضیحات خوب وکاملت برای درست کردن حلقه ی گل همون یک ساعت بیشتر زمان نبرد و فکرمیکنم خوب هم شده بود یعنی بقیه که میگفتن خوب شده البته گل بزرگ گیرم نیومد گل کوچیک بود همش بازم ممنون عزیز دلم


واییی که چقدر هم خوشگل شده بود همه درست میگفتن.. خواهش میکنم عزیزم همش انجام وظیفه بود وبس
مامان سونیا
1 آبان 92 16:08
علي در عرش بالا بي نظير است
علي بر عالم و آدم امير است
به عشق نام مولايم نوشتم
چه عيدي بهتر از عيد غدير است؟
"عید غدیر مبارک "



عید شما هم مبارک
مامان یگانه
4 آبان 92 16:12
سلاااااااام خوبین؟؟؟
چندوقتی که نبودم ماشاا.. په همه اتفاق افتاده و یسنا جون بزرگ شده مهدرفتنت مبارک
کلاس زبانت مبارک
من که چندجا توی تابستون برا یگانه کلاس زبان زنگ زدم گفتن 5سال به بالا داریم


سلام عزیز دل چشم ما روشن !! خوش اومدی دوباره
مامان باران
4 آبان 92 20:36
سلام الهه جان من مامان باران و رایانم یادته ؟یک سال و نیم هست که برای بچه ها توی وبلاگشون چیزی ننوشتم . البته به دلیل صفحه ی فیسبوکشون بود که خیلی انرژی می برد. حالا دوباره به خاطر مشکل فیلتر شکن ها توی این صفحه می خوام بنویسم. درباره ی مشکلت با مهد کودک و نخواستن یسنا. با توجه به که یسنا حالا بزرگ شده اگه خواستی یک تماس با من بگیر تا یک پیشنهاد کوچولو بهت بدم شاید بد نباشه. اینم شماره تلفنم.


سلام عزیز دلم خیلی خیلی خوشحالم کردی که دوباره برگشتی. مرسی که مهربونی و لطفت بی منت میباره بر سرم. یک دنیا ممنون. حتما مزاحمت میشم نازنینم. ببوس باران و رایان نازنین رو که دلم بدجوری دلتنگ خوندن خاطراتشون بود