ماجراهای مهدکودک
اینروزا تمام تلاشم اینه که با محیط مهدت خو بگیری و بیشتر بهت خوش بگذره. هرروز با ذوق و شوق شعرهای نصفه نیمه ای که یاد گرفتی رو با هم میخونیم و کلی میخندیم و شادیم ولی آخر هر شعر این جمله ات رو میشنوم که : مامان فردا دیگه نمیخوام برم مهدکودک!!!!!همه اش هم به خاطر وابستگی زیادته به من! هرروز کتابهایی که درباره مهدکودکه رو میخونیم وکلی کیف میکنی باز آخرش میگی ولی من نمیخوام برم مهد کودک!!! وقتی میگم آخه چرا نمیخوای بری ؟ میگی چرا نداره!!!!! باز صبح که میشه دلت میخواد بری مهدکودک ولی میترسی انگار از طرف من مطمئن نیستی که وقتی هم پیشم نیستی دوستت دارم. یه دلیل دیگه اشم اینه که مربی مهدت،خاله آرزو، دو روز در هر هفته نیستش و یکی دیگه جاش میاد که به خوش اخلاقی خاله آرزو نیست انگار . امروز صبح وقتی با هم رفتیم و مربی جدید اومد که ببردت محکم چسبیدی به من و با بغض گفتی من نمیخوام برم بریم خونه!! دیدنت تو اون حال خیلی برام سخت بود بهت پیشنهاد دادم که دوست داری منم باهات بیام بالا انگار دنیا رو بهت داده باشن خوشحال شدی و با هم رفتیم معلومه که محیط مهدت رو دوست داری و دلت میخواد با بچه ها باشی ولی این اضطرابت نمیذاره تمام و کمال لذت ببری. امشب موقع خواب بهم گفتی که دلم برات تنگ میشه میخوام پیش تو باشم.داشتم برات توضیح میدادم که من زود میام دنبالت تا بازیهات توی مهد تموم بشه من میام دنبالت که با هم بریم خونه بعد دستت رو گرفتم و گذاشتم روی قلبت و گفتم ببین هر وقت دلت تنگ شد دستت رو بذار اینجا، منو حس میکنی و انگار پیشتم. منم وقتی دلم برات تنگ میشه همین کار رو میکنم. با زرنگی خاصی جواب دادی: کاش میشد دستم رو بذارم اینجا(روی قلبت) بعد حس کنم توی مهدکودم دیگه نریم اونجا!!!
انگار این سازگار شدنت با محیط خیلی طول کشیده و شاید تصمیم دیگه ای بگیرم .چیزی که میدونم اینه که میترسی منو از دست بدی یا شاید نیام دنبالت. ولی کوچولوی من تو نمیدونی بیشتر از اونی که تو دلت تنگ میشه ،من دلم برای تو تنگ میشه.