یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

اولین روز مهد

امروز اولین روز مهدکودکت بود عزیزم. صبح بعد از مدتها ساعت 7 از خواب بیدار شدم و واست همه چیز رو آماده کردم وبعدش با هم رفتیم سمت مهدکودک. قبل از اینکه برسیم به مهدکودک همش میگفتی مامان تو هم بمون اونجا که من تنها نباشم. هروقت من گفتم برو بهت قول دادم که بمونم و هروقت خودت خواستی برم. وقتی رسیدیم یکی از مربیا اومد پیشت و باهات صحبت کرد و بعد هم دستش رو گرفتی و از پله های مهدت رفتی بالا و توی پله ها برگشتی واسم دست تکون دادی و رفتی... وقتی رفتی انگار قلب منم با خودت بردی.. از مهد اومدم بیرون و همینطوری تو خیابون راه میرفتم . اشکهام میریختن بی اراده من ...مسخره است نه؟ وقتی اومدم دنبالت انگار بهت خوش گذشته بود چون پرسیدی فردا هم میریم؟ خوشحالم...
7 مهر 1392

مهدکودک پیشرو

بعد از یه مدت طولانی تحقیق و گشتن برای یه مهد کودک خوب! بالاخره مهد پیشرو تصویب شد. یه مهد خوب با نور عالی و محیطی جذاب و مربیای مهربون. قرار بود از امروز راهی مهد بشی و حسابی خوش بگذرونی ولی خوب دیروز که با هم دیگه رفتیم تا محیط مهدکودک رو از نزدیک بببینی و نظر خودت رو اعلام کنی ، به خاطر جابجایی مکان مهد هنوز اونجور که باید و شاید جاگیر نشده بودن تصمیم گرفتم که یک هفته دیر تر بری تا شلوغ بودن محیط سردرگمت نکنه کوچولوی من... پیش به سوی روزهای طلایی پاییز گلکم
1 مهر 1392

باغ وحش و خرگوش

شنیده بودم که باغ وحش اراک خیلی بزرگه و گونه های متنوعی از حیوانات رو داره. بابا محمد ولی قبول نداشت و میگفت چندتا حیوون بی حال و بی رمق رو گذاشتن تو قفس و این هم دیدن نداره. به هر حال روز جمعه 31 خرداد ،آخرین روز بهار بالاخره طلسم شکسته شد و موفق شدیم ببریمت باغ وحش! یکی دوساعتی مونده بود به اتمام  ساعت بازدید وارد شدیم و چیزی که دیدیم با چیزی که بابامحمد تصور میکرد زمین تا آسمون فرق میکرد و یه باغ وحش درست و حسابی جلوی چشممون دیدیم با حیوونهایی که اصلا بی حال و بیرمق نبودن و برعکس سرحال بودن حسابی!جوری که وقت هم کم آوردیم!! اولش یه کم ترسیدی و سعی میکردی فاصله ات رو با قفسها حفظ کنی و نزدیکشون نمیشدی. ولی کم کم ترست ریخت و حسابی...
13 مرداد 1392

تابستانه

روزهای گرم تابستون هم از راه رسید و تو همچنان مشغول کلاس زبان هستی و چه کیفی میکنی از بودن با بچه های دیگه و مربیتون و یادگرفتن کلمه های جدید .کم کمک دارین حرفهای بیشتری رو یاد میگیرین و وقتی جایی نوشته ای میبینی اون حرفهایی رو که یادگرفتی رو سریع پیدا میکنی و و با شوق و ذوق زیاد نشون ما میدی و کیف میکنی. روند یادگیریت خیلی خوبه و بیشتر از هرچیزی مهم اینه که خودت خیلی خوشحالی. اینروزا بساط دوچرخه سواری هم داریم(البته سه چرخه سواری) دیگه خودت پاهات به پدال میرسه و با پاهای کوچولوت سه چرخه ات رو راه میندازی و میری ولی هنوز یاد نگرفتی که با دستات هم میتونی فرمون دوچرخه ات رو تو دست داشته باشی تا به در و دیوار نخوری و فقط مسیر مستقیم میری. ...
10 تير 1392

جبران مافات+کلاس زبان+پی نوشت

پیرو همون قولی که تو پست قبل بهت دادم، این دوروز رو با تو گذروندم و کلی ستاره به خودم دادم که عصبانی نشدم.  سعی کردیم یه روز رو بدون گریه بگذرونیم و شد. دیروز رو با هم رفتیم پارک و کلی بازی کردی و کلی باهم خندیدیم. یه وقتهایی دوباره بهانه گیری میکردی ولی از اونجایی که به خودم قول داده بودم عصبی نشم با آرامش حل شد و بعد از نیم ساعت بهونه گرفتن و دیدن آرامش من دوباره همه چیز عادی میشد و میرفتی دنبال کار خودت.دیشب وقتی خواستی بخوابی دستت رو دور گردنم حلقه کردی و گفتی: مامان ما همدیگرو خیلی دوست داریم مگه نه؟ قربون تو دختر خوشگلم برم که این همه مهربونی. امروز هم با هم رفتیم کلاس زبانی که تحقیق کرده بودم در موردش که ببینم تورو ثبت نام...
23 فروردين 1392

بهار را به خانه بیاور بهار نزدیک است

بعد از تموم شدن مراسم عروسی  انگار تازه یادمون افتاد که عید هم نزدیکه و هنوز بهار رو  دعوت نکردیم به خونمون. امروز بعد از ظهر با اهل خونه خودمون رو رسوندیم به نمایشگاه گل و گیاه که از قافله عقب نمونده باشیم و اگر چه وقت نکردیم سبزه رو سبز کنیم ولی یه سبزه خوشگل واسه سفره هفت سین که امسال خونه مامانی کنارش میشینیم و منتظر اومدن بهار میشیم گرفته باشیم. دیدن اون همه تکاپو و همهمه سرحالمون آورد و بیشتر از اون همه رنگ و گل و گیاه و سبزه و ماهیهای رنگارنگ. به وجدمون آورد و تو چقدر از دیدن گلها ذوق میکردی. وقتی میدیدی که همه بچه ها ماهی به دست دنبال خونواده هاشون راه افتادن تو هم خواستی از قافله عقب نمونده باشی و گفتی : من از این پلاستیک...
28 اسفند 1391

روزهایی که میشن خاطره

عروسی خاله ندا هم به خوبی و خوشی برگزار شد. خدا روشکر که همه چیز همون جوری پیش رفت که خودشون دوست داشتن و هیچ چیز دلچسبتر از این نیست که یه عروسی با تمام دردسرها و دوندگیهاش به خوبی و خوشی و طبق میل عروس ودوماد پیش بره.  بازهم خداروشکر میکنم که دختر نازی مثل تو دارم که توی تموم این دوندگیها پا به پامون اومدی و دم نزدی. چه اونروزایی که با من میومدی تا خونه خاله ندا رو بچینیم  و به چیزی دست نمیزدی و چه اونروزایی که صبورانه تو خونه پیش خاله نسرین میموندی و اجازه میدادی که من با خیال راحت تری از جانب تو به کارای بیرون برسم و به خاله ندا و بقیه کمک کنم. ازت ممنونم دختر خوبم. روز عروسی  از ظهر با من تو آرایشگاه بودی و بعد ه...
28 اسفند 1391

چند قدم مونده به لحظه عاشقی

امسال دلم میخواست که تولدت حسابی بهت خوش بگذره و خاطره بشه واست. مثل تولد پارسال که هر وقت عکساش رو میبینی برق شادی رو تو چشمات میبینم. ولی خوب امسال با  سال قبل یه فرق شیرینی داره و اون هم عروسی خاله نداست که قراره 26 اسفند برگزار بشه و الان با اینکه اراکم ولی تمام فکرم پیش اون قضیه است و درگیریها و کارهای شیرینش. امسال تصمیم گرفتم یه تولد کوچولوی غافلگیرانه واست بگیرم. پنج شنبه شب که مهمونی دوره ای قرار بود خونه ما برگزار بشه و مادر و عموها و عمه زهرا خونمون دعوت بودن با بابا واست یه تولد زودهنگام گرفتیم. کادوها و کیکت رو به خاطر اینکه من سرگرم درست کردن غذا و آماده کردن خونه بودم بابا واست گرفت. میخواستم عافلگیرت کنم عزیز دلم . به م...
5 اسفند 1391

اول اسفند... دوست داشتن فاصله ها رو کم میکنه

نیازی نیست که برای شاد کردن دل یه دوست کنارش باشی و تو چشماش نگاه کنی و بگی من به یادتم و کنارتم.     همیشه لازم نیست که بودن یه دوست رو از رودررو بودن باهاش حس کنی...     چقدر حس قشنگیه وقتی میفهمی تنها نیستی و یکی از فرسنگها فاصله به یادته و برات بهترین ها رو آرزو میکنه و توی روزی که فکر میکنی شاید فقط خودت داری بهش فکر میکنی،بهت بگه که خوشحاله از اومدن این روز...     تمام حس زیبای دوست داشتن و دوست داشته شدن رو میشه از پشت یه تماس تلفنی و با صدای شاد و پر انرژی یه دوست مهربون حس کرد.     یسنای من خاله وحیده مهربون به قدری امروز منو خوشحال کرد که همون لحظه پشت تلف...
1 اسفند 1391