اولین روز مهد
امروز اولین روز مهدکودکت بود عزیزم. صبح بعد از مدتها ساعت 7 از خواب بیدار شدم و واست همه چیز رو آماده کردم وبعدش با هم رفتیم سمت مهدکودک. قبل از اینکه برسیم به مهدکودک همش میگفتی مامان تو هم بمون اونجا که من تنها نباشم. هروقت من گفتم برو بهت قول دادم که بمونم و هروقت خودت خواستی برم. وقتی رسیدیم یکی از مربیا اومد پیشت و باهات صحبت کرد و بعد هم دستش رو گرفتی و از پله های مهدت رفتی بالا و توی پله ها برگشتی واسم دست تکون دادی و رفتی... وقتی رفتی انگار قلب منم با خودت بردی.. از مهد اومدم بیرون و همینطوری تو خیابون راه میرفتم . اشکهام میریختن بی اراده من ...مسخره است نه؟ وقتی اومدم دنبالت انگار بهت خوش گذشته بود چون پرسیدی فردا هم میریم؟ خوشحالم...