یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

اولین روز مهد

1392/7/7 15:45
نویسنده : مامان الهه
797 بازدید
اشتراک گذاری

امروز اولین روز مهدکودکت بود عزیزم. صبح بعد از مدتها ساعت 7 از خواب بیدار شدم و واست همه چیز رو آماده کردم وبعدش با هم رفتیم سمت مهدکودک. قبل از اینکه برسیم به مهدکودک همش میگفتی مامان تو هم بمون اونجا که من تنها نباشم. هروقت من گفتم برو بهت قول دادم که بمونم و هروقت خودت خواستی برم. وقتی رسیدیم یکی از مربیا اومد پیشت و باهات صحبت کرد و بعد هم دستش رو گرفتی و از پله های مهدت رفتی بالا و توی پله ها برگشتی واسم دست تکون دادی و رفتی... وقتی رفتی انگار قلب منم با خودت بردی.. از مهد اومدم بیرون و همینطوری تو خیابون راه میرفتم . اشکهام میریختن بی اراده من ...مسخره است نه؟ وقتی اومدم دنبالت انگار بهت خوش گذشته بود چون پرسیدی فردا هم میریم؟ خوشحالم که خوشحالی عزیزم...

مهدکودک پیشرو

 

مهدکودک پیشرو اراک

پی نوشت: امروز دقیقا سه سال و هفت ماهه شدی دلبرکم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

مريم مامان آريا
7 مهر 92 17:29
تولدت مبارک عزيز دلم
انشالله 120 ساله بشي
مهد رفتنت هم مبارک
هميشه شاد باشي عزيز دلم
ببخشيد حدود سه هفته شهرستان بودم نرسيدم بهتون سر بزنم


مرسی از تبریکت مریم جان تولد نیایش نازنین بود.
مامان نیایش
7 مهر 92 19:07
قربون اون اشکات برم الهه ی من درکت میکنم شدیــــــــد !
منم تجربه ی اون احساس به ظاهر مسخره ولی مادرانه عاشقانه رو دارم !
خوشحال بمون که خوشحاله
امید وارم که خوشحال تر باشه هر روز یسنا گلی من
سه سال و 7 ماهه شدنت مبارک گلی خانوم


فدات زهره عزیزم. اون لحظه ها دقیقا پست مهر پارسالت یادم میومد و حسابی اون لحظه ات رو درک کردم. خوشحالم که هستی
رضوان مامان رادین
7 مهر 92 21:39
یسنای عزیزم قدم مهمی در راه علم و تحصیل در زندگیت برداشتی عزیزم مبارکت باشه نازگل خاله...واقعا منم وقتی تصور میکنم که یکروز رادین بره مهد یا مدرسه از دوریش دلم میگیره


مرسی رضوان جان ایشالا مدرسه رفتن رادین رو ببینم ببوسش از طرف من
مامان ترنم
8 مهر 92 7:26
مباركت باشه يسنا جون. به سلامتي ديگه ميري مهد. ان شاا... مدرسه رفتنت دختر ناز و خوشگل.
الهه جون فكر كنم براي تو سخت تر بوده تا يسنا.
اينقدر سخت نگير عزيزم اينم يه مرحله از زندگي بچه‌هاست كه كم كم دارن مستقل مي‌شن.


مرسی لیلا جون آره واسه من سخت تر بود چون این اولین بار بود که دست یه غریبه میسپردمش
مامان مهبد كوچولو
8 مهر 92 8:22
عزيزم سه سال و هفت ماهگيت مبارك . اولين روز مهدت مبارك . اميدوارم كه هميشه شاد و سلامت باشي و يه عالمه دوست پيدا كني گل نازم . دختر كوچولوي مهربون و باهوشي مثل تو حتما ً ميتونه ارتباط خوبي توي مهد با مربيان و بچه ها پيدا كنه . مي بوسمت گل ِ ناز

مرسی عزیزم
مهرنوش مامان مهزیار
8 مهر 92 13:42
سلام عزیزم بسلامتی. چرا اشک ریختی؟؟؟ البته حتما برای بار اول از یسنا جون جدا شدی و این لحظه سخت.
من وقتی مهزیار 4 ماه بود و برگشتم سر کار ازش جدا شدم و اون روزا تا اینکه به شرایط عادت کردم بدترین روزها بود روزهای ابتدایی آذر 83 و اون چند روز اول بارون میومد و من به تراس اداره میرفتم و اشک میریختم و وقتی زمان شیردادنش بود و اینو از درد سینه ام میفهمیدم اشک تو چشممام جمع می شد. عزیزم باید عادت کنی بچه ها بزرگ میشن، مستقل میشند و ما رو تنها میزارند.
دوباره اشک تو چشممام جمع شد خانمی


سلام مهرنوشم. خاطراتت اشک منم درورد ولی راست میگی باید عادت کنیم به بزرگ شدنشون. مرسی که همراهیم میکنی
نرگس سادات جدایی
9 مهر 92 11:08
پاییز زیبا و عروس فصل هاست . برگ ریزان درخت و خواب ناز غنچه هاست هر جه خواهی آرزو کن فصل فصل قصه هاست... مهرت قشنگ . پاییزت مبارک از طرف خانم دوست پدر شما : نرگس


ممنونم ازت نرگس نازنینم. مرسی که لطف داری و همیشه مارو میخونی. ممنون که اینبار برام پیام گذاشتی. با بودن شما دوستای خوب همیشه انرژی میگیرم. پاییز تو هم سرشار از رنگهای قشنگ
مامان سونیا
9 مهر 92 11:14
یسنا خانم گل و مستقل 43 ماهگیت مبارک دختر نازنین مهد رفتنت هم مبارک باشه خانم کوچولو


مرسی خاله مهربون
مامی امیرین
9 مهر 92 17:17
مهد رفتن گل دخترت و تبریک میگم..
وای جدا شدن از این فرشته ها چه حس و حال عجیبیه!!!!


مرسی عزیزم... خیلی غریبه الان حال مامانم رو درک میکنم وقتی ازش خداحافظی میکنم جوری نگام میکنه که انگار دفعه آخره منو میبینه...
مامان پارمیس
9 مهر 92 19:32
عزیزممممم چرا گریه کردی؟ البته خوب میفهمم چه حالی داشتی. مبارک باشه اولین روز مهد. ماشالا یسنا حسابی علاقمند به نظر میاد. امیدوارم بهترین اوقاتو اونجا سپری کنه


بعد از سه سال و هفت ماهی که 24 ساعته باهاش بودم و باهام بود حق بده که سخت باشه واسم بدمش دست یه غریبه . خوشحالم که خوشحاله
مامان نیروانا
10 مهر 92 11:11
lمبارکت باشه یسنای من! عاشقتم که اینهمه خانومی. نیروانام مث تو همینجور خانومانه رفت، مث یه پرنسس تمام عیار. خوشحالم که به همین زودی به مهدت جذب شدی، معلومه که خوب بهت محبت کردن عشقم.
الهه جون. حس قشنگت رو درک میکنم. خیلی وقتا همین حس تو رو که میگیرم این ترانه ی امید برام تداعی میشه:
از تو گلخونه ی دنیا ...
تا میرسه به این قسمت که:
میذاری همه ی عروسکاتو واسه ی ما
...
اشکت میتونه بریزه ولی دلت قرص باشه و شاد باش از خوشحالیش عزیزم.

کوچولوَک سه سال و هفت ماهگیت مبارک


مرسی فریبا... دقیقا منم یاد همین اهنگ افتادم اون لحظه چقدر زود بزرگ میشن نه؟ فدای نیروانا که همه جوره خانوم وار رفتار میکنه
مامان آناهید
11 مهر 92 12:25
یسنا جونم مهد رفتنت مبارک خاله جون!
مامان شدن یعنی عشق به زندگی.خوشحالی همیشگی ودلواپسی های دم به دم برای عشقت..اشک ریختن از شوق و دلهره مادرانه ازاومدن روزی که تنها بمونی وکوچولوی همیشگیت بخواد مستقل بشهوومامانی اشک رختن مسخره نبود .. عشق مادرانه بود..
ممنون که بهمون سر زدین


ممنونم ازت چقدر قشنگ نوشتی واقعا همینطوره که میگی.
مامان آرینا موفرفری
16 مهر 92 2:33
---$$$$$$$$__$$__$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$__$$$$$$(¯`v´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(*)´¯)$ $$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ $$$$$$$$$$$$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$(¯`(*)´¯)$$$ ___$$$$$$$$$$$$$$(_.^._)$$ ______$$$$$$(¯`v´¯)$$$$$ ________$$$(¯`(*)´¯)$$ ___________$(_.^._)$ ____________$$$$$$ روز جهانی کودک مبارک