تابستانه
روزهای گرم تابستون هم از راه رسید و تو همچنان مشغول کلاس زبان هستی و چه کیفی میکنی از بودن با بچه های دیگه و مربیتون و یادگرفتن کلمه های جدید .کم کمک دارین حرفهای بیشتری رو یاد میگیرین و وقتی جایی نوشته ای میبینی اون حرفهایی رو که یادگرفتی رو سریع پیدا میکنی و و با شوق و ذوق زیاد نشون ما میدی و کیف میکنی. روند یادگیریت خیلی خوبه و بیشتر از هرچیزی مهم اینه که خودت خیلی خوشحالی.
اینروزا بساط دوچرخه سواری هم داریم(البته سه چرخه سواری) دیگه خودت پاهات به پدال میرسه و با پاهای کوچولوت سه چرخه ات رو راه میندازی و میری ولی هنوز یاد نگرفتی که با دستات هم میتونی فرمون دوچرخه ات رو تو دست داشته باشی تا به در و دیوار نخوری و فقط مسیر مستقیم میری.
اینروزا خودتو با یکی از عروسکهات که اسمشو گذاشتی فرمیا سرگرم میکنی و هرچی میخوای و هرکاری دلت میخواد انجام بدی از زبون فرمیا میگی: مامان فرمیا تشنه اشه !!مامان فرمیا میخواد بره پارک بازی کنه!! مامان بستنی داریم فرمیا بستنی میخواد!!! خلاصه فرمیا شده همدم اینروزای کشدار تابستون. باهاش بیرون میری. با کالسکه تو خونه میچرخونیش و واسش غذا درست میکنی..اگه با خودت بیرون نبرده باشیش تا میرسی خونه میگی فرمیا کجا بودی دلم برات تنگ شده بود!!! کلی هم بوسش میکنی و میگی اونجا بچه ها رو نمیبردن!!!یاد روزهایی افتادم که همش ناراحت بودم که تو با عروسکهات اصلا بازی نمیکردی و مدام ماشین دستت بود..چقدر زود تغییر میکنی عزیزکم...
میدونی اینروزا خیلی آرومتر شدیم هردومون خیلی بهتر شدیم .دیگه از اون لجبازیای یکی دوماه پیشت خبری نیست و مثل قبل وقت لباس پوشیدن اذیت نمیکنی. راهکار مامان نیایش خیلی خوب بود و انتخابت رو محدود کردم و از بین یکی دو تا لباس یکی رو میذارم انتخاب کنی.روزای اول مقاومت میکردی و وقتی هم از بین دوتا لباس یکی رو انتخاب میکردی و می پوشیدی باز بهونه میگرفتی که من اینو نمیخوام ولی وقتی بهت میگفت خودت انتخاب کردی و پوشیدی اگه نمیخواستیش نباید انتخابش میکردی و حالا دفعه دیگه حواست رو بیشتر جمع کن ببین کدومشون بهتره راضی میشدی و میگفتی فردا دیگه اینو نمیپوشم..
راستی اینروزا دیگه یسنا نیستی شدی صبا!! صبح که از خواب بیدار میشی با صدای بلند اعلام میکنی که من صبا هستم!!! و اگه کسی یسنا صدات کنه جواب نمیدی و بعد از اینکه چندباری صدات کردن با دلخوری میگی مگه نمیدونین من صبا هستم!!!!این صبا شدن شما برمیگرده به دختر بچه 7-8 ساله ای که عصرها تو محوطه پایین خونه مشغول لی لی بازی با دوستاشه و تو خیلی دوستش داری. چندباری رفتی پیشش و بازی کردنش رو نگاه کردی و کلی از اینکه باهاش هستی کیف میکنی... بعضی وقتها که میخوام موهات رو شونه کنم میگی مامان موهام رو مثل صبا درست کن!!! یه چیز جالب که درست وقتی یک هفته به تولدت داشتیم یهویی یه فکری افتاد تو سر منو بابامحمد که نکنه اسمی که واست انتخاب کردیم خوب نباشه نکنه کسی بعدا بهمون بگه این چه اسمیه و بعدش منو بابا ناراحت بشیم واسه همین با پیامک یه نظر سنجی راه انداختیم بین اعضای دو خونواده و بین یسنا و صبا خواستیم که یکی رو انتخاب کنن و جالب که همه یسنا رو انتخاب کردن جز بابایی که صبا رو انتخاب کرد...یادش بخیر چه روزایی بود...حالا خودت واسه خودت اسمت رو عوض کردی و شدی صبا. نمیدونم تا کی قراره صبا بمونی و منم مامان صبا باشم ولی چه صبا باشی چه یسنا واسه من یه دنیایی.