عزیز دلم چندروزیه که واست چیزی ننوشتم،دلم میخواست بنویسم ولی دستم به نوشتن نمیرفت آخه دلم نمیخواست از این روزای مریض بودنت چیزی بنویسم. اصلا دلم نمیخواست یادم بیاد که چه روزای سختی رو گذروندی.آنفلوانزای بدی بود که هنوز هم باهاش درگیری. ٣ روز تب بالا داشتی اینقدر بیحال بودی که نمیتونستی چشماتو باز نگهداری.به کسی نگفتم حتی به بابا که اونروزی که توی تب میسوختی و منشی دکترت بهم وقت نمیداد چه دادی کشیدم سر بنده خدا و شروع کردم به گریه کردن.تک و تنها بودم و نمیدونستم دارم چکار میکنم. به مامانی نمیتونستم زنگ بزنم چون از راه دور کاری از دستش برنمیومد فقط ناراحتش میکردم. مادر هم که بنده خدا خودش دستش به عمو امیر بند بود و قرار بود همون روز از بیمارس...