این روزهای یسنا
عزیز دلم این روزها به خاطر سردی هوا تو خونه موندگار شدیم. صبح که بیدار میشی بعد از صبحانه خوردنت میری لگوهات رو میاری و به قول خودت اونه(خونه) درست میکنی بعد سوار دودوچی چیش میکنی و دور خونه راه میری یه دفعه هم خسته میشی همه خونت رو خراب میکنی. بعد که خوب از همه اسباب بازیات خسته شدی میری بالای مبل وامیستی و بیرون رو نگاه میکنی با رد شدن هر ماشین یا بچه ای ذوق میکنی. دلم واست میسوزه که بچه ای نیست تا باهاش بازی کنی آخه توی ساختمونمون فقط یه بچه هست که اونم میره مهدکودک و نیست....
راستی مسواکت رو عوض کردم و واست مسواک بچه گونه گرفتم چون دیگه با مسواک انگشتی نمیذاشتی دندونات رو تمیز کنم هرچند فعلا با این مسواک هم برنامه داریم و فکر میکنی باید با مسواک مامان مسواک بزنی ولی خوب خیلی دوست داری که این کارو خودت انجام بدی عزیز دلم.
قربونت برم که صبح به صبح تلفن رو میاری میدی دست من تا زنگ بزنم به آله(خاله نسرین) که باهاش صحبت کنی. بابایی واست پشت تلفن سوت زده از اون به بعد ادای سوت بابایی رو در میاری و میگی بابایی هو هو!!!