یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

قد میکشی به سوی نور

میخوام این لحظه رو ثبت کنم تو دفتر خاطراتت: امروز 30 مهر ساعت 3 بعد از ظهر اومدی با خوشحالی صدام کردی و گفتی: مامان نگا کن دستم مییسه که چراغ رو شوشن کنم!!!!!!! و من چه سرمست بودم از اون ذوقی که توی چشمات بود و با نگاهت میرقصید. برای اولین بار بی واسطه صندلی و آغوش ما دستت رو به کلید چراغ رسوندی و اونو روشن کردی.حالا دیگه هم میتونی خودت درها رو باز و بسته کنی و هم چراغها رو روشن کنی. آرزو میکنم همیشه روی پای خودت بایستی و چیزایی که میخوای به دست بیاری دختر پرتلاش من   ...
1 آبان 1391

شیطنت آبدار

از قدیم گفتن وقتی بچه صداش در نمیاد مشغول شیطنت  و خرابکاریه... این عکس حمام کردن مدادهاته که توی یه لحظه غفلت من وبابا به انجام رسید. مثل یه موش کوچولو هی رفتی توی حمام و اومدی بیرون و من و بابا اصلا حواسمون نبود که امکان داره تو کوچولو یه خرابکاری به بار میاری. هرچند خیلی خندیدیم ولی مداد شمعیات همه خراب شدن. مدادهات هم همه آب کشیدن و فکر نکنم دیگه مثل قبل بتونی باهاش نقاشی بکشی.قبل از اون گفتی میخوای یه کوچولو آب بازی کنی و من هم موافقت کردم ولی فکرش هم نمیکردم این موافقت به چیزی ختم بشه. یه کم حالا شامپو هم اضافه میکنی تا تمیز بشن       خوشحال از کاری که کردی.    ...
29 مهر 1391

بخواب گل مامان

نخوابیدنت دیگه واسمون امری طبیعی شده. از صبح که حالا به یمن عقب کشیدن ساعت رسمی، ساعت خوابت از 10 به 9 تغییر کرده تا آخر شب ساعت 12 و اگه دیگه هیچی نگیم تا 1!!! بیداری و با خوابیدن مبارزه میکنی. بابا محمدت همیشه با من شوخی میکنه و میگه ساعت 6 که میشه میگی یسنا چشماش پر خوابه و اگه الان باهاش بازی نکنیم خوابش میبره. ساعت 10 شب میگی دیگه الان میخوابه یسنا پاشو بریم مسواک بزنیم که میخوایم بخوابیم!!! ولی ساعت 12 دیگه داد میزنی بچه جون چرا نمیخوابی؟ امروز ظهر که نخوابیدی عصر هم حمام کردی و کلی هم بازی کردی مگه خواب نداری؟؟؟!! میبینی کوچولو با نخوابیدنت ما رو به سوژه بابا تبدیل کردی!!!! واقعا همینطوره و تو دم غروب خوابت میگیره ولی بعد انگار یه ان...
21 مهر 1391

یک ساله شدیم

عسل بانوی من! وقتی به دنیا اومدی تصمیم گرفتم خاطرات بزرگ شدن و قد کشیدنت رو واست بنویسم. آخه همیشه از اطرافیان شنیده بودم که تا چشم به هم بزنی میبینی جگر گوشه ات بزرگ شده و چیزی از بچگیش یادت نمیمونه. واسه همین همیشه توی یه دفتر واست مینوشتم. ولی خیلی مختصر تازه اصلا منظم هم نمینوشتم. تا اینکه تیر ماه پارسال تصمیم گرفتم واست وبلاگ درست کنم. البته قبل از به دنیا اومدنت یه بار اینکار رو کردم ولی خوب اون موقع وضعیت اینترنت خیلی بدتر از الان بود.چیزی که شما بچه های نسل جدید هیچ وقت درکش نمیکنین: اینترنت dial up!!!! وحشتناک بود. صدای مودم و قطع و وصل شدنهاش و خلاصه اونقدر بد بود که عطایش رو به لقایش میبخشیدی و میرفتی دنبال زندگیت. وقتی دیگه ای...
22 شهريور 1391

حوله آستین دار

وقتی هنوز به دنیا نیومده بودی،اون موقع که با مامانی سرگرم خرید سیسمونی شما که قد نخودچی بودی بودم،از رولان واست یه ست حوله حمام خریدم. از این حوله های کلاهدار که همه نی نی ها دارن. رنگ حوله منو عاشق خودش کرد یه ترکیب گلبهی-ارغوانی.همون موقع تو رو تو اون حوله تصور کردم و دلم ضعف رفت. به دنیا اومدی و اون حوله شد همراه همیشگی تو بعد از هر آبتنی و من هر وقت که تو رو با اون حوله میدیدم دلم ضعف میرفت واسه بغل کردنت.پیش خودم حساب کرده بودم که حداقل تا 3 سالگیت یا شایدم بیشتر بتونی ازش استفاده کنی. آخه نه اینکه کوچول موچولی حالا حالا میتونی ازش استفاده کنی ولی به این فکر نکردم که دختر کوچولوی مامان داره بزرگ میشه و آرزوهای خودش و منطق خودش رو داره....
24 مرداد 1391

داستان پوشک

استارت پروژه از 20 فروردین زده شد. پروژه از پوشک گیریت رو میگم دخترم. وقتی دیگه عزمم رو جزم کردم که خودت از داشتن پوشک ناراحت بودی و موقع پوشک شدنت درامی داشتیم دیدنی تمام خونه رو دنبالت بودم و با خواهش  وتمنا و گاهی دعوا موفق میشدم که پوشکت کنم. آخه یکی دوباری که گذاشته بودم بدون پوشک باشی خیلی بهت مزه داده بود و فهمیده بودی که خیلی راحت تر میتونی بازی کنی و تحرک داشته باشی. اول با جایزه شروع کردم با برچسب و بستنی که خیلی دوست داشتی ولی در مورد برچسب به بن بست خوردم چون هر دفعه قرار بود یه برچسب بگیری ولی نمیتونستی قبول کنی که نمیشه همه برچسبها رو با هم داشت . کلی گریه میکردی این بود که بی خیال برچسب شدم و با همون تشویق با بستنی ادامه...
27 تير 1391

نه نا

دختر ناز مامان داری روز به روز بزرگ میشی و اینو میشه از حرف زدنت فهمید!. دایره لغاتت داره بیشتر و بیشتر میشه. بده، بیا، برو، زود باش،فعل های هستن که یاد گرفتی و به جا ازشون استفاده میکنی.تلاشت برای ادای درست کلمه ها و اسمهایی که میشنوی خیلی قشنگه. هنوز نه گفتنت سرجاشه حتی اگه جوابت مثبت باشه.اگه ازت بپرسم سیب میخوای میگی نه و منتظر میشی که واست بیارم. از مدل نه گفتنت میفهمم که واقعا نمیخوای یا میخوای و نمیدونی که باید بگی بله. هرچند که خیلی وقته که بله رو یادگرفتی و از یکسالگیت تا صدات میکردم با ناز و ادا میگفتی بله!!!!!! چشمای شیطونت کنار چال لپهات وقتی میخندی زیباترین تصویر شده واسه من ...
23 تير 1391

27 عزیز

عسلم امروز برای من وبابا روز مهمی بود 27 عزیز ما!! سالگرد ازدواج من و بابا. دور ششم به پایان رسید و وارد هفتمین سال زندگی مشترکمون شدیم.مبارک باشه بر ما این شش سال پر از خاطره های خوب
23 تير 1391

شیرین زبون مامان

گل خوشبوی مامان!! دیگه خیلی باید مراقب رفتار و حرکاتم باشم کاملا داری الگو برداری میکنی و هر دفعه مامان رو با جمله هات سورپرایز میکنی.  امشب با عمو و مادر و عمه رفتیم پارک تا شما بچه ها وقت بیشتری واسه بازی تو هوای آزاد داشته باشین هم ما بزرگترها دور هم بشینیم و به دور از تلویزیون که این روزها شده بلای هر خونواده ای راحت و بی دردسر حرف بزنیم. وقتی رسیدیم زنعموی مهربونت بردت محوطه بازی بچه ها و باهات بازی کرد وقتی برگشتین قیافه زن عمو دیدنی بود از دست تو وروجک. گویا خواسته بوده که دستت رو بگیره و از توی چمنها برین به سمت وسایل بازی که گفتی موتور نمیاد که؟؟؟ وقتی رسیدی به جایی که دیدی موتور رد میشه دستت رو دادی . گفتی حالا  دستمو...
18 تير 1391