یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

صبح جمعه و برف بازی

وقتی یه دختر کوچولو داری که دلت میخواد همیشه شاد باشه و صدای خنده هاش وجودت رو پر کنه،دیگه درس و کار معنایی نداره. به بهونه برف قشنگی که پنج شنبه شب غافلگیرانه بر سرمون بارید و بعد ازمدتها دلمون رو شاد کرد. صبح جمعه 3تایی زدیم بیرون به عشق برف بازی.. چه کیفی کردیم کنار هم و چقدر خندیدیم. یسنای کوچک من با دستای کوچیکش برف رو گوله میکرد و پرت میکرد. ما هم میرفتیم جلوش می ایستادیم تا اون گوله برفش بهمون بخوره و کلی بخنده. آدم برفیی که بیشترش رو محمد درست کرد رو اینقدر دوست داشت که وقتی میخواستیم برگردیم هی میگفت آدم برفی تنها میمونه گریه میکنه بمونیم پیشش. همیشه بخند نازنینم که دلم بنده به خنده های تو!!! بفرمایین برف بازی!!! &nbs...
14 بهمن 1391

فَگَط پرسپولیس

راستش میخواستم تو این پست واست از این بنویسم که چقدر خوشحالم که یک ماه دیگه تا تولدت نداریم و اینکه چقدر خوشحالم از بودنت از داشتنت. اینکه چقدر دلت میخواد تولدت باشه و واست شمع و کیک و کادو بگیریم و واست شعر تولد بخونیم. تو برقصی و ناز کنی و خلاصه اون روز بیشتر از هر روز دیگه روز تو باشه. ولی شیرین کارایهای دیروزت خیلی جالب بود گفتم تا بیات نشده واست بنویسم. دیروز که مسابقه فوتبال پرسپولیس و استقلال بود و تو هم به یمن وجود بابای فوتبالی با تمام فوت و فن های دیدن یه بازی فوتبال آشنایی داری. کجاها باید بگی اوووه یا وایییییی. خلاصه دیدن این بازی فوتبال بی مزه پرسپولیس و استقلال که نهایت بی انگیزه گی بازیکنان فوتبال دو تیم رو میرسوند باعث ش...
7 بهمن 1391

روزانه های این روزهای خونه ما

این روزامون داره به سرعت برق و باد میگذره.شاید چون این روزها خیلی درگیرم فکر میکنم که خیلی زود میگذره . چند روزه دیگه کنکور ارشد دارم و حسابی درگیرشم. شب عید هم عروسی خاله ندا است و هنوز هیچ کاری نکردم و چیزی آماده نکردم فقط ذهنم درگیره. از وقتی فهمیدی که قراره خاله ندا عروس بشه هر روز وقتی آهنگی رو میشنوی میگی بَلا عیوسی خاله ندا دایَم میرقصم .. کلی بالا و پایین میپری. از شیرین زبونیات بگم که هر روز یه کار جدید و یه حرف جدید میزنی و الان همش یادم نمیاد که واست بگم ولی یکی دوتاش رو واست میگم: چند روز پیش وقتی با بابایی تلفنی صحبت میکردین به بابایی گفتی بیا خونمون گیده! بابایی بهت گفته بودن که خوب بیام خونتون چکار کنم ؟ جواب دادی: ...
27 دی 1391

قشنگه رد پای عشق،بیا بی چتر زیر برف

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه خودت میدونی عادت نیست ، فقط دوســـت داشتن محضه کنارم هستی و بازم ، بهونه هامو میگیرم میگم وای ، چقدر سرده ،‌میام دستاتو میگیرم میدونم که یه وقتایی ، دلت میگیره از کارم روزایی که حواسم نیست ، بگم خیلی دوست دارم تو هم مثل منی انگار ، از این دلتنگی ها داری تو هم از بس منو میخوای ، یه جورایی خودآزاری یـــــه جـــــــورایـــــــــــــــی ، خــود آزاری قشنگه ردپای عشق ، بیا بی چتر زیر برف اگه حاله منو داری ، میفهمی یعنی چی این حرف   امروز یه روز خاص تو زندگی من و بابا محمده..سالگرد عقد من و باباست   ...
17 دی 1391

تخت به خونمون رسید

اومدم قصه تخت رو اینجا بنویسم دیدم دیگه حتی خواجه شیراز هم از پروسه خرید تخت برای گل بانو خبر داره. تقریبا 6 ماهی از وقتی که تصمیم گرفتیم واست تخت بسازیم تا الان که تخت توی خونمونه طول کشید و دیگه هر کس که بهمون میرسید یا تلفنی احوال پرسی میکردیم سراغ تختت رو ازمون میگرفت که آماده نشد؟یکی دو مدلی از اینترنت پیدا کردم و  انتخاب کردیم و دادیم به آقای نجار که بسازه واست ایشون هم بعد از اینکه یه جاهایی از مدل تخت رو تغییر داد و بعداز 2 ماه سر کار گذاشتنمون گفت که وقت نمیکنه تخت بسازه واسمون، درمونده با بابا محمد توی فروشگاهها میگشتیم که شاید یه تخت خوب و محکم واست پیدا کنیم. مدلهای توی بازار هم که اصلا محکم نیستن و از اونجایی که علاقه زیاد...
16 دی 1391

محرومیت زمان مند عروسک

تو آشپزخونه سرگرم غذا پختن بودم. توی عالم خودت بودی و حرف میزدی و شعر میخوندی.یکی دو دقیقه ای صدات نیومد یه دفعه با عروسکت از اتاقت اومدی بیرون و با یه لحن محکم بهش گفتی حالا اینجا میشینی وقتی ساعت زنگ زد اونوقت میتونی پاشی. مامانت رو زدی کار بدی کردی!!!!!!!!!!!!!کار جالبترت این بود که بعدش گفتی منهم اینجا میشینم و پشتت رو کردی به عروسکت!!! ای جان باورم نمیشد که این قدر دقیق محرومیت زمانمند رو اجرا کنی و مفهومش رو درک کنی.بعدش اومدی پیش من و گفتی مامان عروسک کار بدی کرده نشسته اونجا. سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم و گفتم اگه کار خیلی بدی کرده باید بشینه اونجا تا متوجه کار بدش بشه. بعدش انگار ساعت خیالت زنگ زد که رفتی به عروسک گفتی حالا میتو...
18 آذر 1391

اولین کاردستی

چندشب پیش موقع غروب خوابت گرفت و خوابیدی. واسه همین آخر شب دیگه نمیتونستی بخوابی و شارژ و پر انرژی بودی و همش میخواستی بازی کنی. یکی دو روز قبلش قیچی رو واسه اولین بار دادم دستت تا مهارت قیچی کردن و پیدا کنی تا یواش یواش بتونیم باهم کاردستی درست کنیم..چقدر دیدن تلاشت واسه باز کردن قیچی و بریدن کاغذ دیدنی بود. همونی که عکسش رو گذاشتم واست توی پست قبلی. اون شب ازم خواستی بریم تو اتاقت و ماسک درست کنیم و من هم با خوشحالی این دعوتت رو پذیرفتم.دلم غنج میرفت که با تو بشینم و یه چیزی درست کنم و من کیف کنم از دیدن تلاشت واسه یادگرفتن چیزای جدید. با هم رفتیم و قیچی و چسب و مقوا اوردیم و نشستیم به کار کردن. چقدر از چسبوندن و قیچی کردن خوشحال بودی و م...
2 آذر 1391

بدون شرح

دیشب پتو و متکات رو دستت گرفتی و اومدی پیش ما بخوابی! بالشت رو گذاشتی بین بالش من و بابا و خوابیدی. با یه دستت دست منو محکم گرفته بودی و با دست دیگه ات دست بابا رو . یه لحظه خندیدی و گفتی مامان چه خوبه امشب همینجوری بخوابیم!!! گفتم مامانی باید بری تو اتاق خودت تو تخت خودت. گفتی: نه امشب همینجوری بخوابیم. گفتم باشه و همونطوری که دستات تو دستم بود خوابیدی. وقتی خوابت برد بردمت سرجای خودت خوابوندمت. دم صبح بیدار شدی و صدام کردی وقتی اومدم پیشت گفتی مامان بریم تو تختت بخوابیم دوباره. گفتم مامان نمیشه هرکسی باید سرجای خودش بخوابه. بغض کردی و نگام کردی. دلم نیومد بهت نه بگم گفتم باشه ولی فقط امشب باشه؟ خوشحال شدی و پتوت رو دستت گرفتی و بلند شدی. ...
29 آبان 1391