یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

روزهای ما

دیگه کم کم داره اردیبهشت هم تموم میشه و با تموم شدنش مهد هم دیگه نمیری... تصمیم سختی بود واسه رفتن یا نرفتنت ولی خوب بالاخره تصمیم گرفتم دیگه مهد نری بلکه شاید از بهونه گرفتنهات کم بشه چون حس میکنم یه بخشی به خاطر دور بودن از من باشه... هرچند میدونم برات سخت باید باشه که بخوای تو خونه بمونی ولی بهتره که دیگه تابستون رو خونه بمونی.جدیدا به حرکات ژیمناستیک علاقه پیدا کردی و بعضی وقتها میگه مامان منو بفرست کلاس لاله!!!(کلاس رقص باله...یه روز داشتم در موردش با مامان پرستش حرف میزدم که شنیدی و در موردش پرسیدی و منم واست توضیح دادم). اینروزا دارم رو خودم کار میکنم که کمتر نق زدنهای تو روم تأثیر بذاره... جدیدا وقتی محرومیت میگیری و میری تو اتاق حر...
29 ارديبهشت 1393

عیدِ مامانها

الان چند سالی میشه که روز مادر رو نتونستم کنار مامانی باشم و فقط تلفنی صداش رو شنیدم... دلم میخواست امسال پیشش میبودم و بغلش میکردم محکم... شاید این حس رو تو هم داشتی که امروز صبح وقتی داشتی صبحانه میخوردی گفتی خواب دیدم خونه مامانی بودیم و اونجا مامانی داشت در خونه رو باز میکرد و ... امروز روز قشنگیه...میدونم که از راه میرسی با کاردستی که دیروز تمام و کمال برام توضیحش دادی و گفتی خاله گفته مامانهاتون خوشحال میشن و عید مامانهاست ... خوشحالم که هستی تا من اینروز رو کنار تو بهتر درک کنم. نمیدونی با بودن تو هرروز عید مامانِ نازنینم. وایی نمیدونی امروز چه خبر خوبی شنیدم و خوندم. امیدوارم امسال سال شنیدن خبرهای خوب باشه... دوستت دارم نازنینم ...
31 فروردين 1393

تا بهار

روزهای بعد از تولدت انگار دارن سعی میکنن که با سرعت هر چه تمامتر تموم بشن و من فرصت کم میارم برای نوشتن از تو ، تو این روزای پایانی سال 92. امسال با همه خوبی و بدیهاش تموم شد. چه با امید شروع کردیم امسال رو و چه اتفاقهایی که برامون نیفتاد...ولی خوب دیگه داره تموم میشه و هرگز هم برنمیگرده کاش بتونیم خاطره های خوبش رو تو گنیجنه دلمون نگه داریم و اتفاقهای بدش رو کلا از ذهنمون پاک کنیم... دلم میخواد سال جدید رو با امید و شور و شوق زیاد شروع کنیم و امسال که تو بیشتر از سالهای قبل معنی عید و بهار و نوروز رو درک میکنی بیشترین استفاده رو از نوروز ببریم. این روزای پایانی سال رو سرماخوردی عسلکم. انگار زمستون امسال دلش نمیخواد تموم بشه. درست دیگه...
27 اسفند 1392

خلاق یا ...

نمیدونم اسمش خلاقیته یا دروغگویی !!! ولی هر چی هست این روزامون همراه شده با این استعداد تو!! چنان به هم میبافی و میری که من باورم میشه و بعدها میفهمم سرم کلاه رفته!!! ولی خیلی جالبه که یه بچه کوچولو بتونه سرکارت بذاره با داستانهای باور کردنیش. میدونم اینها همه به خاطر سنته و خیلی مسأله مهمی نیست ولی خیلی بامزه است که این همه زیبا به هم میبافی و میگی و خودت بیشتر کیف میکنی و من فقط از برق چشمات میفهمم که داری از خودت قصه میبافی و به دیگران نسبت میدی... چهارسالگی هم عالمی دارد .... خدایم صبر دهد
4 اسفند 1392

سه سال و 11 ماه

امروز آخرین ماهگرد از سه ساله بودنته..  سه سال و 11 ماه گذشت از به دنیا اومدنت عزیز دل! دیگه شمارش معکوس برای روز تولدت شروع شده و هنوز نمیدونم قراره چه کنم برای تولدت که بیشتر بهت خوش بگذره... دلم میخواد بهترین روز رو داشته باشی که خاطره اش برات موندگار بشه و به خوبی ازش یاد کنی... خودت که از اول زمستون داری روز شماری میکنی و هر روز یه مدل تولد میخوای...تنها هدفم اینه که بهت خوش بگذره و امیدوارم بتونم خوشحالت کنم...سه سال و 11 ماهه شدنت مبارک کوچولوی دوست داشتنی من!   یه اتفاق جالب: امروز صبح هم مثل هرروز آماده شدی که بری مهد، سرویست زودتر از روزای دیگه اومده بود و من داشتم تند تند آماده ات میکردم.موقع کفش پوشیدن دیدیم ای...
7 بهمن 1392

برف، برف، برف میباره

از اولین ساعت برفی پشت پنجره ایستاده بودی و منتظر بودی برف قطع بشه و بری برف بازی! این انتظارت خیلی طولانی شد و یه شبانه روز برف بارید، اونم چه برفی!!!!.میگفتی مامان گیده داره کلا تولد من میشه !!!!!دیروز دوباره رفتی برف بازی و حسابی کیف کردی...     یادگارنوشت: بازم یه سال دیگه از با هم بودنمون گذشت،دیروز سالگرد عقد من و بابامحمد بود، 9 سال گذشت، باورم نمیشه... قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف... ...
18 دی 1392

روزهای زیبای سپید

دلبرکم! از بارش اولین برف زمستونی ، مدام میگی گیده تولد منه!! همیشه بهت گفته بودم هروقت زمستون بشه تولدت هم از راه میرسه و حالا از الان برای روز تولدت داری روز شماری میکنی و هر روز هم دلت یه مدل کیک میخواد... هربار هم دوستای خاصی رو مهمون روز تولدت میکنی.یه بار میگی مامان فقط دوستای کلاس زبانم بیان تولدم!!! یه بار میگی نه فقط دوستای مهدکودکم بیان توی مهد تولدم باشه!!! یه بار میگی اصلا دوستام نیان دلم میخواد اصفهان تولد بگیرم!!! باز میگی اصلا خونه خودمون باشیم مادر اینا بیان!!! خلاصه هنوز تصمیم نگرفتی که چکار کنی عزیزکم... این روزا ورد زبونت شعرهای مهدکودکت و سوره های قرآن هستن که چه با ناز میخونی و دل بابا رو میبری... از همه بیشتر عاشق ...
15 دی 1392

لذت داشتن تو

اینقدر ننوشته دارم ازت که نگو نمیدونم از کجا بنویسم... از شیرین زبونیات ... از گل واژه گفتنات... از شیطنتهات... نمیدونم... این روزا یه کلمه هایی رو اشتباه میگی. مثل خال که میگی: لاخ! چهار پایه که میگی: پارچه ای!!  واییی چرا بقیه اش یادم نمیاد!!! این روزا درگیر خوندن جمله های انگلیسی هستی و اولین جمله ای که با 6 کلمه خوندی هفته پیش بود:  Mum bug has a red bag زبان دان کوچک من!! دارین روی یه کتاب قصه کار میکنید و کلی کیف میکنی از خوندنت.. این روزا یه روز بزرگ میشی و میگی من بزرگم و کلی کارای بزرگونه انجام میدی و یه روز کوچولو میشی میگی من نی نی ام!!!و دلت میخواد بغلت کنم و مثل کوچولوها باهات حرف بزنم .این روزا همه اش و...
14 آبان 1392