روزهای زیبای سپید
دلبرکم! از بارش اولین برف زمستونی ، مدام میگی گیده تولد منه!! همیشه بهت گفته بودم هروقت زمستون بشه تولدت هم از راه میرسه و حالا از الان برای روز تولدت داری روز شماری میکنی و هر روز هم دلت یه مدل کیک میخواد... هربار هم دوستای خاصی رو مهمون روز تولدت میکنی.یه بار میگی مامان فقط دوستای کلاس زبانم بیان تولدم!!! یه بار میگی نه فقط دوستای مهدکودکم بیان توی مهد تولدم باشه!!! یه بار میگی اصلا دوستام نیان دلم میخواد اصفهان تولد بگیرم!!! باز میگی اصلا خونه خودمون باشیم مادر اینا بیان!!! خلاصه هنوز تصمیم نگرفتی که چکار کنی عزیزکم...
این روزا ورد زبونت شعرهای مهدکودکت و سوره های قرآن هستن که چه با ناز میخونی و دل بابا رو میبری... از همه بیشتر عاشق خوندن دعای فرج شدی و هرچند همه کلمه ها رو درست ادا نمیکنی ولی خیلی با مزه میخونی...
چندروزیه باز میگی نمیخوام برم مهدکودک!!! کلی باهات حرف زدم که چی شده و آخه چرا نمیخوای بری؟ بعد از کلی ناز کردن گفتی نه مهد میرم ولی با سرویس نمیرم!!! وقتی دلیلش رو پرسیدم بهم میگی آخه ثنای توی سرویس با من دوست نیست!!!!!
امروز صبح که داشتم صورتت رو میشستم گفتی مامان آب نه مزه داره نه بو داره و نه رنگ...
جدیدا خیلی سوال میکنی و همینطوری میپرسی چرا!!! اگه به یکی از سوالات جواب قانع کننده ای ندیم میگی نه من دلیلش رو میخوام!!! دلیلش رو بگو!!!!
بعد از تموم شدن تابستون دیگه بساط شهر بازی رفتن هم جمع شد و چون اراک فضای سر پوشیده نداره هر وقت میگفتی بریم شهربازی جواب میشنیدی که باید صبر کنی تابستون دوباره بیاد. این بار که رفتیم اصفهان بردیمت سرزمین عجایب تا یه دل سیر بازی کنی... وقتی رسیدیم با ذوق تموم میگفتی واییی دیدی مامان شهر بازی توی زمستون هم بازه!! تا تونستی بازی کردی و یه دلی از عزا درآوردی گلدونه من!
همیشه بخند نفس من!! نفسم به خنده های تو بند است...