یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

لذت داشتن تو

1392/8/14 11:07
نویسنده : مامان الهه
494 بازدید
اشتراک گذاری

اینقدر ننوشته دارم ازت که نگو نمیدونم از کجا بنویسم... از شیرین زبونیات ... از گل واژه گفتنات... از شیطنتهات... نمیدونم...

این روزا یه کلمه هایی رو اشتباه میگی. مثل خال که میگی: لاخ! چهار پایه که میگی: پارچه ای!!  واییی چرا بقیه اش یادم نمیاد!!!

این روزا درگیر خوندن جمله های انگلیسی هستی و اولین جمله ای که با 6 کلمه خوندی هفته پیش بود:  Mum bug has a red bag زبان دان کوچک من!! دارین روی یه کتاب قصه کار میکنید و کلی کیف میکنی از خوندنت..

این روزا یه روز بزرگ میشی و میگی من بزرگم و کلی کارای بزرگونه انجام میدی و یه روز کوچولو میشی میگی من نی نی ام!!!و دلت میخواد بغلت کنم و مثل کوچولوها باهات حرف بزنم .این روزا همه اش ورد زبونته که وقتی من کوچولو بودم فلان کلمه رو اشتباه میگفتم و کلی میخندی خودت به اشتباه گفتنت!

این روزا نقاشی کشیدنت خیلی پیشرفت کرده دیگه ازون خط خطی کردنا و بازی با رنگها خبری نیست و نقاشیهات موضوع دار شده و بیشتر یه بچه رو با مامان و باباش میکشی و یه سرسره !

این روزا در حال زمزمه شعر های مهد کودکی یا داری سوره توحید رو میخونی .عاشق ورزش صبحگاهی مهدتون شدی و صبح ها وقتی بیدار میشی اول میپرسی دیرمون نشه به ورزش میرسیم؟

این روزا همش از خدا میخوام صبرم رو زیاد کنه آخه این روزا خیلی بهونه میگیری... نمیدونم چرا همیشه باید یه جای کار ما بلنگه... همین چندوقت پیش بود که بهونه میگرفتی که نمیخوام برم مهدکودک و گریه میکردی، حالا اوضاع عوض شده وقتی از مهد میای خونه بهونه مهد رو میگیری و تا یک ساعت گریه هایی میکنی گوشخراش... سر هرچیز کوچیکی بهونه میگیری و گریه رو راه میندازی ... دیگه نمیدونم باید چکار کنم عزیزم. وقتی بهت میگم چرا گریه میکنی میگی نمیدونم!!! دلم نمیخواد اینجوری اذیت بشی ولی هرکاری میکنم جواب نمیده...

تمام انگیزه منی یسنای  پرشور و نشاط من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان مهبد كوچولو
14 آبان 92 12:46
سلام عزيزم . اينقدر دير به دير برامون مي نويسي كه خدا ميدونه .... عزيزم قبلن ترها به روز تر بودي ها ....
قربون اين زبان دان كوچولو برم من كه اينقدر خوب ياد گرفته . ماشالله هزار ماشالله هوش بچه هاي امروزي خيلي بهتره ها .... ميگم ما هم دو سه ساله بوديم بلد بوديم زبان انگليسي صحبت كنيم ها استعدادهامون دريافته نشد اشكال هوشي نبوده مگه نه ؟؟؟؟؟
ميگم يه پيشنهاد البته فضولي نباشه ها بزار يسنا ساعت ناهاري رو هم با دوستاش بگذرونه حالا كه اينقدر علاقه مند شده .... در هر صورت روزهاي پر از اميد و پر از شادي و شور برات آرزومندم . مي بوسمت


سلام گلم. ببخش بانو یسنا تمام وقتم ر وپر میکنه حتی وقتی نیست!!! آثارش رو جمع میکنم حسابی!!! ما که هوشمون خوب بود امکانات نداشتیم یه روزایی رو میذارم که بمونه ولی خوب خیلی روزا نمیشه ... مرسی از پیشنهادت
مامان متین و مهبد
14 آبان 92 19:41
سلام خانمی .نگران بهونه گیریاش نباش تغییرات اخلاقی برای بزرگ شدن .متین هم یهروزایی اینجوری میشه.اینا هم میگذره و خاطرات خوبش میمونه.


مرسی که هستی دوست خوبم اینجوری حس میکنم تنها نیستم و این مشکل فقط برای من نیست مرسی مرسی مرسی
رضوان مامان رادین
14 آبان 92 19:48
الهی عزیزم...چقدر خاله دوست داره...هزار تا بووووووووووووس


ما هم شما رو دوست داریم زیاااااااااااااد
مادر امیرین
14 آبان 92 19:51
موفق باشه گل دخترمون.
امان از این بهونه گیریهاشون.مثل امیرعلی من


مرسی عزیزم. ببوس امیرعلی تپلی منو
زینب
14 آبان 92 21:41
الهه جون خودت رو ناراحت نکن ...همه مون داریم اینها رو...خدا رو شکر که میشه از حال هم باخبر بشیم و اونوقت آدم راحت می شه که اینها مال سنشون هست و ما ....این روزها تمرین صبر داریم!!!!!!!!!!!!


مرسی زینب عزیز...راست میگی خوبه همدیگرو داریم... مشق شب داریم ما روزانه!!!
مامان نیایش
15 آبان 92 10:04
وای الهه جونم منم یه عالمه ننوشته دارم که اصلا یادم هم نمیاد چی میخواستم بنویسم از نیایشی چرا ما اینجوری شدیم قربون این شیرین زبونی هاش با اون کلمه های اشتباهیش عزززززززززیززززززززززززززززم
این کتاب ها رو نیایش هم داشت پارسال همون دو تای ریاضیش رو گوشی موشی رو خیلی دوست داشت یسنای گلم کاش میدونستی مامانی چه قدر دلش میگیره وقتی نمیدونه تو از چی ناراحتی عزیزم سعی کن آروم تر باشی و همش بخندی تا مامانی هم خوشحال باشه
الهه جون بهانه گیری جزئی از وجود بچه هاست و اون زمانی خیلی بروز میکنه که احساس واقعیش رو توی اون لحظه نمیدونه و نمیتونه بیان کنه یا حتی نمیخواد سع یکنید روی احساس های واقعی هم کار کنید میدونم که یسنما خیلی باهوشه و خیلی خو بمیفهمه وقتی حست رو بهش بگی


سلام زهره جونم... جدا چرا؟؟؟؟؟ چرا ما اینجوری شدیم؟؟؟؟ اینقدر ننوشت هدارم که بیات شدن... کاش زودتر حال و هوامون دوباره درست بشه تا لحظه هارو از دست ندیم... مرسی عزیزم از دلداریت واقعا دلم نمیخواد اینجوری بشه که گریه کنه... ولی همونجوری که نوشتم از مهد که برمیگرده هم خسته است و هم ناراحت که چرا اونجا بیشتر نمونده تا ناهارش رو بخوره و بخوابه بساطی داریم دیدنی...
مامان پارمیس
16 آبان 92 11:25
فدای دختر عزیزو هزار ماشالا به جمله رسیده زبان دان کوچک. ایشالا آیلتس بگیری خاله جونی.


ممنونم خاله جون ولی هر چی هم بخونم به شما نمیرسم که
مامان آرین
16 آبان 92 15:10
قربون یسنا خانم برم که مهد کودک میره...ماشاالله بزرگ شدی خانم شدی واسه خودت عزیزم...انشاالله سالم وشاد باشی همیشه خوشگلم...



مرسی
مامان ترنم
17 آبان 92 8:35
الهه جون واقعا خسته نباشي . همسايه عزيز چند روزي هست كه موقع برگشتن از سر كار صداي گريه يسنا رو مي‌شنوم پس دلشش براي مهدش تنگ مي‌شه!! عزيزم بعضي وقتها بفرستش پيش ترنم تا با هم بازي كنن. ترنم هم خيلي خوشحال ميشه از داشتن يه همبازي خوب.


مرسی گلم. همیشه میگم وای این همسایه های بیچاره از دست ما چی میکشن. یه روز که دیگه خودم هم حسابی عصبی شدم که داد بدی زدم و کلی عذاب وجدان گرفتم.ممنونم از لطفت
مامان پریسا
17 آبان 92 11:01
ظاهرا دخملی ها در این سن مثل هم هستنوای ما هم با پریسا همین مشکل ها رو داریم یه روز بزرگ یه روز کوچیک میشه یه روز هم نی نی و باید بغل بشه.......


امان ازین بچه ها که شیرینی زندگیمون شدن
مامان پریسا
17 آبان 92 11:01
عزیزم برای تولد دعوت هستید بفرمایید


مرسی تولد گل دخترمون مبارک