عیدِ مامانها
الان چند سالی میشه که روز مادر رو نتونستم کنار مامانی باشم و فقط تلفنی صداش رو شنیدم... دلم میخواست امسال پیشش میبودم و بغلش میکردم محکم... شاید این حس رو تو هم داشتی که امروز صبح وقتی داشتی صبحانه میخوردی گفتی خواب دیدم خونه مامانی بودیم و اونجا مامانی داشت در خونه رو باز میکرد و ... امروز روز قشنگیه...میدونم که از راه میرسی با کاردستی که دیروز تمام و کمال برام توضیحش دادی و گفتی خاله گفته مامانهاتون خوشحال میشن و عید مامانهاست ... خوشحالم که هستی تا من اینروز رو کنار تو بهتر درک کنم. نمیدونی با بودن تو هرروز عید مامانِ نازنینم. وایی نمیدونی امروز چه خبر خوبی شنیدم و خوندم. امیدوارم امسال سال شنیدن خبرهای خوب باشه... دوستت دارم نازنینم
بعدا نوشت: عزیزکم این همون گلیه که با کلی شور و هیجان برام وصفش کرده بودی و چقدر زیبا بود توی دستای کوچولوی تو. با هیجان خاص خودت از پایین پله ها صدام میکردی که هرچه زودتر به دستم برسونی و بگی روزت مبارک مامان!! چقدر شیرین بود....