یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

مهمون نوازی یسنا خانم

عزیز دلم الان که دارم واست مینویسم پسر عموت اومده پیشت و دارین با هم بازی میکنین. فقط کافیه که یه لحظه باهات بازی نکنه در کمال خونسردی میگی: پاشو لباس بپوش برو پیش مامانت !!!! پسر عموت هم که خیلی از حرفات رو متوجه نمیشه ازت میپرسه چی میگی؟ تکرار میکنی برو پیش مامانت که سنمو منه!!!!!!!!(زن عموی منه)!!! خدا رو شکر که متوجه نمیشه وگرنه جواب زنعمو رو چی میدادم!!!!   ...
11 تير 1391

ماجرای فرهاد و یسنا

دیشب عروسی دوست بابا و مامان بود خاله مریم و عمو وحید بالاخره رفتن سر خونه و زندگیشون.!!!جشن خوبی بود واسه ما چون خیلی وقت بود که دوستامون رو ندیده بودیم و دیدارها تازه شد.خیلی بهت خوش گذشت و حسابی رقصیدی. نزدیک سرو شام بود که فرهاد پسر عمو هادی اومد پیش مامانش تا شام رو با مامانش بخوره. فرهاد تقریبا 8 ماهی ازت کوچتره.خیلی بامزه است دلش میخواست بوست کنه و تو هم که خیلی بدت میاد همش فرار میکردی. این وسط من و مامان فرهاد فقط مراقب شما دوتا بودیم که دست گل به آب ندین ولی آخرش شما دوتا کار خودتون رو کردین و ... یه لحظه برگشتیم دیدیم که تو این کش و قوسهای شما دوتا آخرش فرهاد رو کنار زدی و اونم خورده بود به تزیینات جایگاه عروس و یه تنگ آب رو برگر...
10 تير 1391

برای ثبت در خاطراتت

یگانه یسنای دنیای من!! این لقبیه که دوست مامانی ،فریبا جون، بهت داده و من خیلی خیلی این عبارت رو دوست دارم.مامان نیروانا رو میگم. همون عزیزی که پرتواضع و پر مهره و زیبایی قلمش و سادگی بیانش بارها و بارها منو به وجد آورده.حالا هم شهرزاد این دوست من رو کشف کرده و ازش تقدیر کرده. بسی سرمست شدم از موفقیت فریبای نازنینم. یگانه یسنای دنیای من! نیمه دوم خرداد رو من وتو اصفهان بودیم.آخه بابایی رفته بود مکه و منم که همیشه دنبال یه بهونه ام واسه رفتن و موندن خونه مامانی!!! نه اینکه کم میریم اصفهان!!!!!! خلاصه تمام این دوهفته ای که باباجونم رفته بودن زیارت من و شما هم رفتیم تعطیلات اصفهان. بابا محمد هم خونه تنها بود. بماند که شما چقدر واسه بابا دل...
1 تير 1391

تو اون کوه بلندی که سرتاپا غروره!!!!

توی جاده ای که از رفت و آمد ماشینها خسته است،وقتی که خورشید خانم از این همه تابیدن بی منت یواش یواش داره جاشو به مهتاب دل انگیز میده. موقع گرگ و میش که کوهها رنگشون به سیاهی میزنه،دخترکم با دلهره کودکانه میگه:   مامان کوهها خاموش شدن!!! ...
13 خرداد 1391

بفرمایید به سبک یسنا

یسنا جونم داری یواش یواش بزرگ میشی ،خانم میشی. دایره لغاتت هم روز به بروز گسترده تر میشه.تقریبا میشه گفت که همه چیز میگی حالا شاید بقیه خیلی متوجه نشن ولی من کاملا منظورت رو میفهمم عزیزدلم. خدا کنه وقتی بزرگتر هم شدی همینطوری حرفهات رو درک کنم. چند تا کلمه است که خیلی بامزه تلفظ میکنی حیفم اومد که واست  ننویسم. میترسم بعدا یادم بره یا قبل از اینکه من بنویسمش درست تلفظش کنی.چقدر این مدلی حرف زدنت رو دوست دارم. به بنفش میگی دَمَش!!! به ولش کن میگی لِ بـِش کن !!! لیوان رو هنوز میگی : میمان!!! بفرمایید رو میگی : مِــمَــمایید!!!! (این یکی رو اینقدر بامزه میگی که بابا دلش ضعف میره واست...) هنوز حرف ح...
2 خرداد 1391

مهمانی فرشته در غروب جمعه

دیروز در خانه ضیافتی برپا بود.مهمانی یسنای عزیز با چای و میوه.از آشپزخانه کوچکش تو بشقاب یک میوه پلاستیکی و کنارش یه چاقو گذاشته بود و گذاشت جلوم و میگه مِه مَه مایین(بفرمایین) واسه بابا محمد هم همینطور. و چه جالب که برای هرکداممان میوه محبوبمان را گذاشته بود برای من سیب و برای بابا موز و ما چه ذوق مرگ شدیم از این پذیرایی کودکانه... چای خیالیش درون فنجان را با قند خیالش شیرین کرده و با دستان کوچکش تعارف میکند و چه شیرین بود این چای خیال....
16 ارديبهشت 1391

زیبای من در جشن عروسی

دخترم نیمه اول اردیبهشت رو با شادی و هلهله برگزار کردیم در جش عروسی عمه زهرا. تجربه جالبی بود با تو بودن در این مراسم. از رقصیدنهای بی حدت که حتی آخر شب هم راضی به خانه آمدن نبودی و از ترسیدنت از عمه در لباس عروس. قبل از این هم با هم در جشن عروسیهای زیادی بودیم که هربار با واکنش جدیدی از خودت من رو غافلگیر میکردی. هیچوقت خاطره اولین عروسی با تو را از یاد نمیبرم که با چشمان گریون به خانه برگشتم... از بی قراریهای بی حدت و دايم گریه کردنت که تمام زمان عروسی را با هم در راهرو ها و آسانسورهای تالار گذروندیم... جشن نامزدی خاله ندای عزیز رو هم بابا لطف کردن و شما رو پیش خودشون میبردن که من به خواهر عزیزم و مراسمش برسم اون زمان دقیقا 1 سال و 1 ماه س...
15 ارديبهشت 1391

آیینه کار ماست

موقعیت: من در آشپزخانه در حال شستن ظرف. یسنا در اتاق مشغول بازی یا بهتره بگم به هم ریختن. یسنا:مامان بیا من:مامانی دستم بنده کار دارم یسنا: مامانی!!! بیا!! من: مامان کار دارم. بعد میام یسنا میاد توی آشپزخونه میگه: مامان کار داری؟ من: بله مامان جون کار دارم. موقعیت: من توی سالن نشستم و تلویزیون نگاه میکنم. صدای یسنا نمیاد. مشکوک میشم صداش میکنم. یسنا: بله!! من: مامانی کجایی؟ یسنا: تو اتاق نسنا!کار دارم!!! من با تعجب میرم تو اتاقش که ببینم چکار میکنه. یسنا کنار آشپزخونه کوچیکش ایستاده و داره ظرف میشوره!!!!   ...
5 ارديبهشت 1391

نکته سنج

آخر شب با خاله نسرین تو اتاقش نشسته بودیم و حرف میزدیم که کار بدی کردی!! سریع عکس العمل نشون دادم و با اخم نگاهت کردم. یه نگاهی به من و بعد به خاله نسرین کردی بعد گفتی من برم بخوابم!!!!!! ...
17 فروردين 1391