جبران مافات+کلاس زبان+پی نوشت
پیرو همون قولی که تو پست قبل بهت دادم، این دوروز رو با تو گذروندم و کلی ستاره به خودم دادم که عصبانی نشدم. سعی کردیم یه روز رو بدون گریه بگذرونیم و شد. دیروز رو با هم رفتیم پارک و کلی بازی کردی و کلی باهم خندیدیم. یه وقتهایی دوباره بهانه گیری میکردی ولی از اونجایی که به خودم قول داده بودم عصبی نشم با آرامش حل شد و بعد از نیم ساعت بهونه گرفتن و دیدن آرامش من دوباره همه چیز عادی میشد و میرفتی دنبال کار خودت.دیشب وقتی خواستی بخوابی دستت رو دور گردنم حلقه کردی و گفتی: مامان ما همدیگرو خیلی دوست داریم مگه نه؟ قربون تو دختر خوشگلم برم که این همه مهربونی.
امروز هم با هم رفتیم کلاس زبانی که تحقیق کرده بودم در موردش که ببینم تورو ثبت نام میکنن یا نه. آخه علاقه ات به یادگیری زبان خیلی زیادتر شده و من میترسم چیزی که یادت میدم با متدهای روز تفاوت داشته باشه و بعدها به مشکل بربخوری.کمتر موسسه ای پیدا میشه که همسن و سالهای تورو ثبت نام کنه ولی خوب خداروشکر موسسه ای که گفتم 3 سال به بالا ثبت نام میکنن. قرار شد فردا بعد از ظهر آزمایشی بری سرکلاس تا ببینیم استقبال میکنی یا نه.امروز که وقتی محیط اونجا رو دیدی که دلت میخواست بمونی حالا دیگه فردا بستگی به خودت داره که اگه دوست داشته باشی ثبت نامت کنم. تا فردا ببینیم خدا چی میخواد
این عکسها هم مال دیروز توی پارکه وقتی بهت گفتم میتونی سنگ بازی کنی
پی نوشت:امروز با بابا بردیمت کلاس زبان. از قبل بهت آمادگی داده بودم که مامان و بابا رو راه نمیدن و ما پشت در منتظرت میمونیم. موقع رفتن وقتی داشتم آماده ات میکردم با تردید گفتی من دوست ندارم برم کلاس زبان. بهت جواب دادم میریم اگه دوست نداشتی میتونی بیای بیرون و دیگه نری.وقتی مربی دستت رو گرفت که بری تو کلاس منتظر بودم که برگردی و وارد کلاس نشی ولی در کمال ناباوری رفتی و روی صندلی که مربی بهت نشون داد نشستی. فکر کنم اولش از محیط کلاس با اون صندلیای خوش رنگ و لعابش خوشت اومد که وارد شدی. مربیتون بهم گفت که میتونم وارد کلاس بشم تا به محیط عادت کنی ولی من قبول نکردم پیش خودم فکر کردم اینجوری بهتره و پشت در منتظرت موندم. از پشت در صدات رو میشنیدم که وقتی مربیت ازت سوال میکرد با چه علاقه ای جواب میدادی بدون هیچ نگرانی.جلسه دوم بقیه بچه ها بود. بچه ها که میگم 3 نفر دیگه غیر از تو بودن که تو از همه کوچیکتر بودی نازگلکم. انگار که جلسه قبل به بقیه شمردن یک تا ده رو یاد داده بود وحالا ازشون میپرسید.وقتی اسمت رو صدا زد که یسنا بلدی از یک تا ده بشماری ؟با چنان تسلطی شروع به شمردن کردی که مربی از کلاس اومد بیرون و با تعجب پرسید چند سالته؟ وقتی بهش گفتم که سه سال رو تازه تمام کردیگفت فوق العاده است.!!تمام یک ساعت رو صدات رو میشنیدم که با چه ذوقی جواب میدادی. اصلا باورم نمیشد که یک ساعت رو تو محیطی موندی که هیچ آشنایی باهاش نداشتی و همه اش به خاطر علاقه ات به زبان پابند شده بودی. موقعی که کلاستون تموم شد با یه لحن خاصی به مربیتون گفتیgoodbyeکه من دلم میخواست همونجا درسته قورتت بدم. دوتا پرچسب هم گرفته بودی به عنوان جایزه که خودت گفتی بازی کردی و یه جایی رنگ آبی رو به انگلیسی گفتی که بهت برچسب جایزه دادن. خیلی پاپیچت نشدم که از کلاست واسم حرف بزنی. گذاشتم خودت هرچی دوست داری بگی فقط دل تو دلم نبود که ببینم دوست داری بازم بری یا نه که خودت وقتی داشتم سوار ماشینت میکردم گفتی مامان من کلاس زبان رو خیلی دوست دارم بازم بریم.. حالا قراره دختر کوچولوی من از این به بعد پا توی مرحله جدیدتر بذاره و تنهایی بره کلاس.موفق باشی امید فردای من