یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

به سپیدی برف

نیمه دوم بهمن ماهمون چنان به سرعت گذشت که من جاموندم از موندگار کردنش... چهاردهم بهمن ماه بعد مدتها انتظار ِتو نی نیِ گل پسری عمه هم به دنیا اومد و حسابی حال و هوای تو  و خونواده رو عوض کرد. برای تو خیلی جالب بود چون تا به اونروز نوزادی ندیده بودی و همه چیز برات تازگی داشت. نسبتت رو با عضو جدید خونواده میپرسیدی و به هرکسی میرسیدی میگفتی من دختر دایی شدم و حسابی ذوق میکردی. شیرین زبونیات یه روزایی به اوج میرسه و منو شگفت زده میکنی. با هر چیزی میخوای سوپرایزمون کنی و بعدش هم ازمون میپرسی سوپرایز شدی؟ کیف کردی؟ معلومه کیف میکنم از داشتنت جانِ مادر....امروز با لجبازی خاص خودت میخواستی حرفت رو به کرسی بنشونی و بابا رو قانع کنی که کاری...
1 اسفند 1393

باغ گلهای اطلسی

روزشمار بالای وبلاگت خبر از به آخر رسیدن روزای چهارسالگیت و نوید بخش رسیدن پنج طلایی زندگیته جانِ مادر! یک ماه دیگه شروع یه دور جدید ِ و من تو خیالم هم فکر نمیکردم که اینقدر زود به دور پنجم برسیم! حالا دیگه بیشتر از قبل نشونه های یه دختر فرشته سان رو داری. دنیای صورتیت به دنیای بنفش تغییر رنگ داده و عروسکهات توی تختت جا گرفتن. حالا دیگه اتاقت رو استیکرهای جورواجور آذین بخشیدن و هرطرف که نگاه میکنی یکی از شخصیتهای کارتونی خودشو نشون میده. دنیای پر از دورا و بوتس و سوییپر و توت فرنگی کوچولو با دنیای پرنسسهای مختلف جایگزین شدن ؛ فکر و ذکرت شده کارها و حرفهای السا و آنا دوتا خواهر ِ پرنسس frozen ...آهنگ مورد علاقه ات هم یکی از همین آهنگهای...
8 بهمن 1393

تلخی بی پایان

بعضی اتفاقها تلخند ولی ناگزیریم از قبولشون....شیرین نیست ولی هست...رفتن مادربزرگ بابا محمد هم یکی از همین اتفاقای تلخ و بد زندگی بود....زندگی است دیگر تلخ و شیرین بسیار دارد....صبح یکشنبه اتفاق افتاد.. و من دنبال کلمات بودم برای توضیح مرگ به تو... اولش چیزی بهت نگفتم که کجا میریم و چی شده بعد با دیدن بقیه که مشکی پوش بودن و چشمای گریون داشتن فقط بهت گفتم که یادته ننه طوبی(اینگونه صداش میکردیم) مریض شده بود الان فوت شده...و تو فقط نگاهم کردی و گفتی آهان پس رفته پیش خدا...نمیدونم انگار خودت از چینش اطلاعاتی که از جای دیگه گرفته بودی  به این نتیجه رسیدی....و بعدها فقط ذهن پر از سوالت از من پرسید که چطوری میرن پیش خدا با هواپیما؟؟ و من برا...
18 دی 1393

عطر بهار نارنج در کوچه پس کوچه های دل

بعضی ها؛ آرامش مطلقند؛ لبخندشان... تلألو برق چشمانشان؛ صدای آرامشان... اصل کار، تپش قلبشان... انگار که یک دنیا آرامش را به رگ و ریشه ات تزریق میکند... بعضی ها؛ بودنشان؛ همین ساده بودنشان ... همین نفس کشیدنشان؛ یک عالمه لبخند می نشاند روی گوشه لبمان... سایه اشان کم نشود از روزگارمان و من چقدر دوست دارم این بعضی ها رو  امروز دهمین دور بودن من و بابا محمد به پایان میرسه و وارد یازهمین دور عاشقی میشیم... چه حس قشنگیه هر سال به بهونه این روز قشنگ خاطراتت رو مرور کنی و شیرین بشه کام دلت و با ورق زدنش عطر بهار نارنج روحت رو تازه کنه...از این ده دور نزدیک پنج سالش رو همراهمون بو...
17 دی 1393

پرواز جدید

Phoenix7bرو هم به پایان رسوندی و امتحان فاینالش رو هم برگزار کردین.این دهمین ترم زبانت بود. حالا دیگه روون تر از قبل میخونی و میتونی جمله سازی کنی و جمله هات رو بنویسی. نوشته های انگلیسی تلویزیون واسمهای آخر کارتونهات رو میخونی و اگه معنیش رو ندونی ازما میپرسی...ترم جدید که شروع بشه  وارد یه مرحله جدید میشی دیگه فونیکس و کتاباش تموم شد و قرارهtake off رو شروع کنین و یه پرواز با موفقیت به اون بالا بالاهای آسمونِ یادگرفتن...کمربندها رو ببندید میخوایم take off داشته باشیم ...
14 دی 1393

خوشبختی یعنی...

وقتی آخر شب بعد یه روز پراز بازی و تجربه به خواب میری و خونه رو سکوت میگیره، وقتی پای تلویزیون دراز میکشم که نیم ساعتی رو وقت بگذرونم، وقتی پامو دراز میکنم و صدای خش خش یه کاغذ زیر پام سکوت آخر شب رو قلقلک میده، دیدن نقاشی قشنگ تو روی کاغذ تمام خستگی اون روز رو از تنم به در میبره و خوشبختی یعنی این...یعنی بودن تو... حس حضورت تو لحظه لحظه های زندگیم... این روزا وقتی برات میخونم تو  که ماه بلند آسمونی... میگی نگو مامان خجالت میکشم...ولی من دلم میخواد بلندتر بگم: تو که ماه بلند آسمونی ، منم ستاره میشم دورت میگیرم... پی نوشت: 58 ماهگیت مبارک ماه بلند آسمونم... فقط دو ماه از 4 سالگی مونده... خوش بگذرون حسابی   ...
9 دی 1393

روزهای طلایی پاییز

روزهای پاییزیمون هم داره تموم میشه و نفس پاییز به شماره افتاده...پاییز خوبی بود و مطمینم دلم براش تنگ میشه. روزهامون رو سعی مکینیم خوب بگذرونیم. شبهای بلند پاییز هم بساط بازیهای فکری تو پهنه. هرشب یه بازی میاری و بابا چه صبورانه هرشب باهات بازی میکنه . چه خوبه که سرگرمیات شده بازیهای فکری  من که خیلی خوشحالم. این روزا دارم کمکت میکنم که همیشه نمیشه اول بود .همیشه اول بودن و اول شدن مهم نیست .برد و باخت بازی مهم نیست. مهم اینه که از بازی لذت ببریم و کنار هم خوش باشیم .سخته ولی میتونیم مگه نه؟ این روزا دارم سعی میکنم به اندازه ببینمت. نه اونقدر زیاد که دیدن بیش از حدم دست و پای تو رو ببنده و نه اونقدر کم که متوجه کارات نباشم&...
25 آذر 1393

شیرین بیانم

شیرین شیرینم! یه وقتهایی اینقدر شیرین زبونی میکنی و مزه پرونی داری که تو اوج عصبانیت از کاری که کردی وادارمون میکنی به خندیدن . چندروز پیش از عصر هرچیزی که دستت میومد رو پرت میکردی و مثلا بازی میکردی. چند بار بهت تذکر دادم که کارت خطرناکه و ممکنه چیزی رو بشکنی ولی گوش ندادی. تا دستت به ماشین حساب بابا رسید و اونم پرت کردی...بابا به شوخی بهت گفت وای  بابا قلبم شکست تو ماشین حسابم رو پرت کردی . نشسته بودی پشت مبل و داشتی نگاه میکردی به ماشین حساب و هنوز ما نمیدونستیم چی شده. گفتی بابا یه چیزی بگم که قلبت خیلی بشکنه؟ ماشین حسابت شکست!!!! و ما مات و مبهوت به تو و بقایای ماشین حساب نگاه میکردیم....اون لحظه نمیدونستم که چه واکنشی داشته باشم ...
13 آذر 1393

فاینال ترم 7a

امتحان فاینال زبانت رو دیروز برگزار کردن. چون این موسسه تازه تأسیسه خوب مشکلاتی هم داره که کنار همه مزایاش قابل چشم پوشیه ولی یه کوچولو اون ته دلم رو آزار میده. اینکه حتی تیچرتون هم تا چندروز قبل از امتحانتون خبر نداشت که قراره شما متنی بنویسید یا جمله سازی کنید. باز خدارو شکر که مربی خوبی دارین و به سرعت شمارو با این قضیه آشنا کرد و خدا روشکر امتحان خوبی رو برگزار کردین بماند که تیچر مهربونتون رو حسابی خسته کرده بودین. حدود پنج صفحه امتحان دادین و برگه هاتون رو برای تصحیح فرستادن تهران و حالا باید منتظر جوابش بمونیم ولی ما دیشب به مناسبت امتحان دادنت رفتیم شهر بازی و کلی خوش گذروندیم . تیکتهایی هم که تواین مدت جمع کرده بودی برای جایزه شهرب...
9 آذر 1393

زبان نامه

اینروزا فکرت و حرفت زبان انگلیسی شده. یه وقتهایی میشینی و باخودت انگلیسی حرف میزنی . yes I do و No I don't شده ورد زبون و سعی میکنی به انگلیسی حرفهات رو بهم بفهمونی  هرچند خیلی وقتها بدون فعل و فاعل جمله بندی میکنی ولی تلاشت ستودنیه زباندان کوچک من... کلمه هایی بلدی و میتونی به راحتی بنویسیشون که منِِ ِ آدم بزرگ بعضی وقتها توش میمونم جانِ مادر... اینروزا با زبان خوندنت منو هم به چالش میکشی ...شنبه امتحان فاینال 7aرو داری و این اولین امتحان مهم زندگیته .سوالای امتحانتون از دفتر تهران فرستادن و برای تصحیح هم میفرستن همون جا... میدونم که خیلی خوب از پسش برمیای نازنینم...         ...
3 آذر 1393