یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

تابستان شاد

با شروع شدن تابستون و روزهای گرم و طولانیش، یه تجربه جدید داشتی. تو کانون پرورش فکری کودکان که نزدیکه خونه است ثبت نامت کردم تا دو سه روزی رو اونجا سرگرم باشی. برای تو نقاشی داشت و سفالگری که سفالگری رو انتخاب کردی و حالا سه روز در هفته میری کلاس سفال و کلی کیف میکنی...دستای کوچولوت بعضی وقتها تو ورز دادن گل میمونن و توانایی ندارن ولی باز با علاقه کارت رو انجام میدی و کلی مربیت خوشحاله ازتوانایی یادگیریت...بیشتر از همه از قسمت کتابخونه خوشت اومده که با ذوق بین قفسه ها میچرخی و کتاب انتخاب میکنی. هرچند به خاطر کم بودن سنت عضو کتابخونه نشدی ولی مربی بهت اجازه داده که یکی دوتا کتاب با خودت بیاری خونه و کلی مواظبشونی که خراب نشن و دوباره دفعه ب...
7 تير 1393

مهربان مرد زادروزت خجسته

یک نفر در همین نزدیکی ها چیزی، به وسعت یک زندگی برایت جا گذاشته است .. خیالت راحت باشد ، آرام چشمهایت را ببند، یک نفر برای همه نگرانی هایت بیدار است.. . یک نفر که از همه زیبایی های دنیا تنها تورا باور دارد. مهربان مرد زادروزت خجسته! چند سالیه که روز اول تابستون برام رنگ و بوی دیگه ای داره و حس و حال خوبی دارم تو این روز...امروز تولد بابا ست نازنینم و چقدر از دیروز صبح که با هم رفتیم برای خرید کادو جلوی خودتو گرفتی که یه وقت سوپرایزمونو لو ندی و من چقدر تو دلم دعا میکردم که یهو سوتی ندی.هرچند که دیروز موقع ناهار نتونستی جلوی خودتو بگیری و داشتی رازمون رو بر ملا میکردی ولی خوب بابا اصلا تو باغ نبود و تمام حواسش ب...
1 تير 1393

فوتبال و نقاشی

دیشب ما بین هیجان من و بابا برای بازی اول فوتبال ایران تو جام جهانی و دیدن فوتبال، استعدادت تو نقاشی شکوفا شده بود و حسابی سوپرایزمون میکردی... یه جورایی میخواستی شش دونگ حواسمون رو بهت بدیم شیطونک من... چه نقاشی قشنگی کشیدی و چه چیزایی که نکشیدی ...میذارم خودت ببینی عزیزکم... من که عاشق اون دخترت شدم که یه پاپیون بالای سرش کشیدی و دستاش رو اونطوری با انگشت کشیدی..  این اولین بار بود که این جزییات رو میکشیدی... پروانه و دوچرخه هم برای بار اول بود کشیدی... عاشق کشیدن گلهای قشنگت شدم و اون کوه آتشفشانت کنار درخت گیلاست....تیکه ابری که کشیدی و گفتی یعنی هوا خنکه و گرم نیست... یاد این ضرب المثل افتادم که میگه: سوسکه از دیوار بالا میره ماما...
27 خرداد 1393

تو از درون رنگین و پروانه وار باش

بعدازظهر یه روز بهاری و گهگداری چندتا قطره بارون... توی فرهنگسرای شهر نمایشگاه عکس برقرار بود و هر کدوم از هنرجوها دوتا عکس داشتن و عمو امیر هم دوتا از کاراش رو ارائه داده بود...یه شروعِ عالی برای عمو... عکسهای قشنگی بودن و آدم لذت میبرد. وسط درگیریهایی که این روزا داریم و بعدا مفصل برات مینویسم یه زنگ تفریح عالی بود... این یکی از عکسهای عمو بود که اصفهان همونجا که تو ، آب بازی میکنی گرفته بود... یه عکس دیگه هم بود که خیلی نظرم رو جلب کرد عکس پروانه ای روی ساقه... عکاسش که از همکلاسیهای عمو بود لطف کرد و عکس کوچکی ازون کار رو بهمون داد که حسابی خوشحال شدم و یادگاری خوبی شد. وقتی شعری رو که پشتش نوشته بود خوندم بیشتر از عکس ل...
25 خرداد 1393

دوزبانه کوچولوی من

از بابا سنش رو پرسیدی. بابا  جواب داد سی و چهار.. یه کم فکر کردی و گفتی : بابا من اینجوری نمیفهمم به انگلیسی بگو ! بابا  با کلی تعجب و خنده جواب داد:34 گفتی آهان حالا فهمیدم!!!!!  صدات کردم که برام یه چیزی رو از تو اتاقت بیاری برگشتی گفتی: no,I can't گفتم بیا مامانی گیلاس بخور،گفتی:No,I don't like  
19 خرداد 1393

دوستانی داریم بهتر از آب روان، برگ درخت

دخترکم! برایت دوستانی بهتر از آب روان آرزو دارم وقتی قرار باشه که کنار دوستات خوش باشی، بدی آب و هوا و طوفان و باد و بارون و تگرگ هم نمیتونه خوشیهای دور ِ هم بودن رو ازت بگیره... اینبار دورهم جمع شدنهامون رسید به سمنان و خونه عمو رضا و خاله وحیده مهربون و پارمیس کوچولوی نازنین که دیگه برای خودش خانمی شده بود...قرارمون رفتن به شهمیرزاد بود و استفاده از هوای پاک اونجا ، ولی خوب طوفان و باد و بارون خونه نشینمون کرد و دور هم حسابی خوش گذروندیم... میدونی دوستی بابا و عموها دیگه حالا 15 ساله شده ولی مثل روز اول تازه و گرم وصمیمی... حالا دیگه شما بچه ها هم با هم حسابی صمیمی شدین و از بودن کنار هم لذت میبرین... تو و پارمیس که همدیگرو خواه...
19 خرداد 1393

پرنسس 4 سال و 3 ماهه من

هفته آخری که مهد بودی در مورد مشاغل باهاتون صحبت کرده بودن. یکی یکی در مورد شغل همه ازم سوال کردی و بعد گفتی من میخوام وقتی بزرگ شدم خاله بشم... مثل خاله کبریا(مربی مهدت)مهربون باشم و با بچه ها شعر بخونم... بعد هم گفتی مامان توچرا خانه داری؟؟ من دلم میخواد بری سرکار مثل مامان محیا و ثنا... این روزا وقتی یه کار بدی میکنی که مثلا من ندیدم و میخوای نظر منو بدونی از طرف سوییپر(روباه انیمیشن دورا) حرف میزنی و کارهای بدت رو به سوییپر نسبت میدی...مثلا میگی مامان سوییپر جعبه کرمت رو دست زد!! مامان سوییپر یه کار خیلی بدی کرده از دستشویی  آب خورده.... و من باید سوییپر رو توجیه کنم که کاری که کرده خیلی بد بوده...اینم خودش یه نوع اعتراف کردنه...
7 خرداد 1393

بوی بهبود ز اوضاع جهانم میشنوم

حدسم درست بود ! مهد رفتن سر یه ساعت مشخص و زمان زیاد اونجا بودن خسته ات میکرد و از طرفی هم زمان کمتری با من میگذروندی که انگار اذیتت میکرد و همین باعث نق زدنهای بیش از حدت شده بود... حالا تو خونه راه میری و چپ و راست بغلم میکنی و میگی مامان من خیلی دوستت دارم چیزی که روزهایی که گذشت کمتر ازت شنیده بودم....الان اوضاعمون رو به بهبوده... منم روی خودم خیلی کار کردم که کمتر عصبانی بشم و خرابکاریهای ریز و درشتت رو ندید بگیرم... دیگه نق زدنهات کمرنگتر شدن و باعث میشه از کنار هم بودن بیشتر لذت ببریم... حرفها و کارای بامزه ای این دوره داشتی که سر فرصت میام و برات مینوسیم عسلکم.... ...
4 خرداد 1393

روزهای ما

دیگه کم کم داره اردیبهشت هم تموم میشه و با تموم شدنش مهد هم دیگه نمیری... تصمیم سختی بود واسه رفتن یا نرفتنت ولی خوب بالاخره تصمیم گرفتم دیگه مهد نری بلکه شاید از بهونه گرفتنهات کم بشه چون حس میکنم یه بخشی به خاطر دور بودن از من باشه... هرچند میدونم برات سخت باید باشه که بخوای تو خونه بمونی ولی بهتره که دیگه تابستون رو خونه بمونی.جدیدا به حرکات ژیمناستیک علاقه پیدا کردی و بعضی وقتها میگه مامان منو بفرست کلاس لاله!!!(کلاس رقص باله...یه روز داشتم در موردش با مامان پرستش حرف میزدم که شنیدی و در موردش پرسیدی و منم واست توضیح دادم). اینروزا دارم رو خودم کار میکنم که کمتر نق زدنهای تو روم تأثیر بذاره... جدیدا وقتی محرومیت میگیری و میری تو اتاق حر...
29 ارديبهشت 1393