یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

شهریور رنگارنگ

یواش یواش داره مهر از راه میرسه و من هنوز از شهریور و کارهات ننوشتم... توی موبایلم پرشده از بامزه گوییهات ولی وقت انتقالشون به اینجا رو پیدا نکردم... ترم 6 زبانت رو هم دیروز تموم کردی با یه تجربه نو.. اولین امتحان کتبی زندگیت رو هم دیروز تجربه کردی و حدود شش صفحه ای ازتون تست گرفتن .هرچند من اصلا با این امتحان کتبی موافق نبودم و دلم نمیخواست امتحان دادن به این شیوه رو تو این سن و سالت تجربه کنی ولی خیلی وقتها ،موقعیتهایی پیش میاد که ناگزیری به اطاعت از جمع و قانون موسسه... البته چیزی نبود که خارج از کتاب و درس کلاستون باشه و همه اش رو سر کلاس تمرین کرده بودین ولی خوب امتحان دادن به این سبک و سیاق تو این سن رو اصلا نمی پسندم. به هرحال که گذش...
25 شهريور 1393

دختر بابایی

نمیدونی اون لحظه چه حس قشنگی رو به من و بابا منتقل کردی نازنین دخترم... وقتی برگشتی گفتی مامان همیشه مواظب منه و من هم مواظب بابام ...سرِ آب خوردن بابا بین غذاش، به بابا گفتی وسط غذا آب نخور بابایی دلت درد میگیره...همینه که میگن دلِ دختر بنده به دل بابا ... یکی یه دونه دختر من روزت مبارک ...
5 شهريور 1393

س.ر.م

آخر سفرمون با یه تجربه تلخ برامون عجین شد. آخرین روز سفرمون رو تهران پیش خاله افسانه رفتیم و چقدر ذوق داشتی برای دیدنشون و بازی با مهتا و عرفان.شبش حسابی بازی کردی و تولد خاله افسانه رو تبریک گفتی و عکس گرفتی و خندیدی ولی صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدی و  حسابی اذیت شدی. یه ویروس کوچولو معده ات رو تسخیر کرد و دیگه معده کوچولوت پذیرش هیچ نوع ماده غذایی رو نداشت حتی آب . ظهر رفتیم مطب دکتر و برات دارو نوشت دارو رو خوردی و یکی دوساعتی خوابیدی و بعدش گفتی خوبم ولی به محض اینکه نشستیم توی ماشین و به سمت اراک راه افتادیم دوباره حالت بد شد و چند باری برگردون کردی .ناراحتم ازون دکتری که ظهر رفتیم پیشش چون براش توضیح دادم که مسافریم و باید ...
31 مرداد 1393

سفر و خاطره

هفته سوم مرداد ماهِ گرم امسال رو یه جور متفاوتی شروع کردیم. بار و بندیل سفر بستیم و همراه همسفرای همیشه همراهمون خاله وحیده و عمو رضا و پارمیس گلی راهی یه سفر یه هفته ای شدیم به سمت غرب ایران و تبریز زیبا. گنبد سلطانیه به دوستای عزیزمون رسیدیم و دیدار تازه کردیم. انگار شما بچه ها بیشتر از ما دلتون برای هم تنگ شده بود که مسیر زنجان تا تبریز رو از هم جدا نشدین و هردو تون توی ماشین کنار هم نشستین و تا خود تبریز برای هم ریز ریز حرف میزدین و میخندیدین و بازی میکردین. دوسه روزی تبریز موندیم و لحظه به لحظه اش رو برای خودمون خاطره های زیبا ساختیم و از مهمون نوازی مردم تبریز سرمست بودیم .الحق که این بیت شعر، مهمون نوازی مردم تبریز رو به خوبی توصیف م...
31 مرداد 1393

هنر سرانگشتان کوچک تو

کلاس سفالت هم تموم شد و با یه کوله بار تجربه های جدید برگشتی خونه... تجربه شیرینی بود برات و خیلی دوست داشتی. با دستای کوچولوت با تمام توانت گِل رو ورز میدادی و یه اثر هنری خلق میکردی و کلی ذوق میکردی و سریع میگفتی مامان زود عکس بگیر برای بابا هم ببرم... هرچند همیشه هم مامان فراموشکارت یادش میرفت دوربین با خودش بیاره و با موبایل عکس میگرفتم ولی باز همین هم غنیمتیه چون روز آخر که میخواستیم کارهاتو بیاریم چندتاییشون نبودن و انگار بچه های دیگه اشتباهی برده بودن یا شایدم شکسته بوده .خیلی روزها همراهت بودم و یه گوشه ای این تلاشت رو به تماشا مینشستم و کلی تو دلم قربون صدقه ات میرفتم.... ببین هنر دستاتو سفالگر کوچک من: اینا نمونه ای از کا...
12 مرداد 1393

شروع ترم جدید زبان

تا یه ساعت دیگه قراره ترم جدید زبانت شروع بشه یسنای من...در واقع هشتمین ترم زبانته ولی با تقسیم بندیهای موسسه اتون ، ترم 6 محسوب میشید. ترم 5 زبانت رو هم به خوبی به اتمام رسوندی و حالا دیگه میتونی کلمات سه حرفی و چهارحرفی رو به راحتی بنویسی و بخونی و حتی سرکلاس تیچرتون بهت دیکته میگه و تو مینویسی...دیگه حالا اعداد رو تا 50 بلدی و میشناسی، دایره لغاتت داره روز به روز گسترده تر میشه و یه جاهایی وسط حرفهات که فارسی چیزی که میخواستی توضیح بدی رو یادت نمیاد از واژه انگلیسیش استفاده میکنی. هرچند تو این راهی که یک سال و چندماهی هست که پا گذاشتیم خیلیها نگرانم کردن و همه اش گفتن که یادگیری زبان جدید برای تو خیلی زوده ولی من به علاقه تو باور داشتم و...
7 مرداد 1393

هفت مقدس

چه زود میگذرد اینروزها...چه زود گذشت اولین روزها، اولین تجربه ها، اولین قدمها، اولین دندانها، اولین کلامها، اولین زخم سرزانو...اولین دوستیها، اولین قهر کردنهات...میدانم که خیلی مانده ازین اولین بارها...خوب میدانم تازه اول ِ راه این اولینهاییم دلبندم...  تمام آرزوی من این است که یاد بگیرم و یاد بدهم به تو از لحظه لحظه زندگی لذت بردن را...تمام آرزوی من این است دختر 4 سال و 5 ماهه من...دلم برای لحظه لحظه اینروزهایت تنگ میشود...اینروزهایی که بزرگ شدنت رو تمام قد به رخم میکشی و با هر حرف و هر کارت به من میفهمونی که مامان من دارم بزرگ میشم!!! اینروزهایی که فطرت خداجوی تو به دنبال خدا و نشونه های خدایی میگرده و موقع اذان چادر به سر میشی و برا...
7 مرداد 1393

دنیای مادرانگی من

اینروزها دنیای مادرانگی  من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو،گاهی کوچک است به قدر نگرانی از نخوردن میوه و غذای امروز تو....چه دنیای غریبی است دنیای مادرانگی...غریب و دلنشین و شیرین و پر استرس...گاهی با قلبت تصمیم میگری و گاهی با منطقت... گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...آنی بدون تو نفسم تنگ میشود...
17 تير 1393

بامزه گی های تو

با کلی خواهش و تمنا ازم خواستی ازبین سی دی هات یکی رو انتخاب کنم تا ببینی،میخواستی به سلیقه من باشه و همه اش میگفتی هرچی بذاری من نگاه میکنم... از بین سی دی هایی که یا توت فرنگی کوچولو بود یا دورای ماجراجو که دیگه شنیدن صداشون هم حالم رو بد میکنه یکی از سی دی های تام و جری و انتخاب کردم و دادم دستت و گفتم اینو بذار منم باهات نگاه میکنم... قبول کردی و تا من رفتم توی آشپزخونه و اومدم دیدم باز توت فرنگی کوچولو رو گذاشتی و میگی من حس کردم این قشنگتره شما برو به کارت برس!!! مثل روزای دیگه موقع کلاس رفتن کرم ضد آفتابت رو زدم و راهی شدیم موقع برگشت به پارک که رسیدیم خواستی بری بازی کنی سر ظهر بود و گفتم مامان الان بری سرسره بازی میسوزی آخه سر...
12 تير 1393

4سال و 4 ماه

توی پارک نشسته بودم و بازی کردنت رو تماشا میکردم و حرکاتت رو زیر نظر داشتم. صبح بود و کسی نبود و خودت تنهایی داشتی بازی میکردی و کلی کیف میکردی...چقدر زود بزرگ شدی عزیزکم... روزهایی یادم اومد که باید دستت رو میگرفتم و از پله های سرسره بالا میبردمت و باز وقتی میخواستی سُر بخوری با کلی ترس و هراس که مبادا من اون پایین سرسره نگیرمت میومدی پایین...چقدر زود بزرگ شدی جانِ مادر... پنجاه و دوماهه شدنت خجسته نازنینم....
7 تير 1393