یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

بهارم،دخترم

روزهای بهاریمون خیلی سریع در حال گذره و من باز جاموندم از ثبتش. روزهامون به کلاس رفتن های تو پرمیشه و  تکلیفای زبانت که تو خونه باید انجام بدی. اردیبهشتمون با رفتن بابا به یه مأموریت چندروزه به قشم و بندر عباس و رفتن ما به اصفهان شروع شد. دوری بابا رو به ذوق سوغاتی گرفتن و اصفهان رفتن برای خودت ساده اش کردی و من رو هم دلداری میدادی که غصه نخورم. به همه میگفتی بابا رفته عشق...(قشم) به من میگفتی غصه نداره از عشق برات سوغاتی میاره....ما هم اصفهان رو تو ماه زیبای خدا از دست ندادیم و برای اولین بار باغ گلها رو دیدی و حسابی سرمست شده بودی از اون همه رنگ و عطر و بو .اصفهانمون با زاینده رود پرآبش عالمی داره وصف نشدنی اون هم اردیبهشت ماه... ...
16 ارديبهشت 1394

۳۴ساله میشویم

تولد امسالم رو با روزشماری معکوست شیرین تر کردی نازنینم. همین که یه هفته قبلش شروع کردی به شمردن روزها و چندشب خوابیدنها تا برسی به روز تولدم خیلی شیرین بود برام عسلک.
24 فروردين 1394

حس شیرین مادرانه

خیلی حس قشنگیه که دختر کوچولوت برای غافلگیر کردنت یواشکی بره تو اتاق و نقاشی واست بکشه و بعد برای قایم کردنش زیر تختش بیاد ازت اجازه بگیره که میتونه اونجا بذاره که من نبینمش یا نه....آخه میخواد روز مادر با اون نقاشی سوپرایزم کنه.... وای که اون لحظه من از داشتنت چقدر خدا رو شکر کردم... ...
22 فروردين 1394

ویتامین 100

ما همچنان درگیر میوه نخوردنت هستیم البته دیگه خیلی بهت نمیگم بخور ولی باز هم حس مادرانه ام غلبه میکنه به منطقم و بهت گیر میدم. در مورد میوه ها و ویتامینهاش برات گفته بودم و اینکه چقدر برای بدن مفیدن. یه روز تو عید در کمال ناباوری من یه سیب آوردی که برات پوست بگیرم و گفتی که پرتقال ویتامین سی داره سیب بیشتر مفیده برای بدن پس ویتامین صد داره...
19 فروردين 1394

دوچرخه

از چندماه پیش یه قلک برات خریدیم که مفهوم پس انداز رو یادت بدیم قرار شد هفتگی بهت پولی بدیم که تو قلکت بندازی و برای دوچرخه ای که میخواستی پول جمع کنی. هربار که از جلوی دوچرخه فروشی رد میشدیم چشم چشم میکردی تا مبادا اون دوچرخه ای که نشون کرده بودی فروخته شده باشه...مامانی و خاله ها هم برای تولدت پول بهت دادن و تو خوشحال که قراره بندازی تو قلکت و زودتر به دوچرخه ات برسی . هرجاهم عیدی میگرفتی تا میرسیدی خونه سریع توی قلکت مینداختی و حسابی ذوق میکردی. اولین روز بعد از تعطیلات برای خرید دوچرخه رفتیم. برات تجربه جدیدی بود که اولین بار با پول خودت برای خودت خرید میکردی.دوچرخه باب سلیقه ات رو خریدی و از اونروز ساعتی رو برای دوچرخه سواری میریم پارک...
19 فروردين 1394

و اینک بهار، پیش به سوی استقلال

بهارِ زیبای خدا تمام و کمال رخ نشون داد و حال و هوای همه رو متحول کرد. مخصوصا دخترِ زیبا روی بهار سان ما رو. تو که موقع خواب باید دستِ مامان تو دستت میبود تا خواب چشمای نازت رو فرابگیره ، دیشب بدون من و بابایی و به تنهایی و با استقلالِ کامل خونه مادرجونت خوابیدی و خودت و مارو ازین کار شگفت زده کردی... و صبح با افتخار و غرور اعلام کردی بالاخره یه شب بدون مامان و بابام خوابیدم...دیشب برای اینکه دلِ من رو نرم کنی برای رفتن میگفتی من به خاطر خودت میگم که راحت بخوابی و هی من بیدارت نکنم ... عزیز دلم، دلِ من که تنگته زیاد ولی خوشحالم که خوشحالی و حسابی کیف میکنی... ...
6 فروردين 1394

شکوهِ شکفتن

تا رسیدن بهار فقط یه سلام دیگه به خورشید داریم... امسالمون هم گذشت با همه قشنگیا و نازیباییهاش...رفتن مادربزرگ ِبابا تلخترین واقعه امسالمون بود...چقدر اینروزا جای خالیش حس میشه ...روزایی که برای همه نوه هاش و نتیجه هاش با عشق  عیدی کنار میذاشت و با چشم دلش قربون صدقه نوه هاش میرفت.... فرصتها به همین زودی تموم میشه ... میدونم که توانایی زیادی ندارم و تنها کاری که از دستم برمیاد دعای خیر برای عزیزانم در این روزهای پایانی سال... الهی که زندگیت سرشار از شادی باشه ، قلبت لبریز از عشق، چشمهات فقط و فقط خوبیها رو ببینه و خونه دلت همیشه سبز ....منم چشم انتظار سال جدیدم که ببینم خدای مهربونمون چی برامون رقم زده . امید که تق...
28 اسفند 1393

سیندرلا

امتحان فاینال زبانت رو دادی و خوشحال از اینکه تا بهار و بعد از عید قرار نیست که کلاس بری خواستی که توی کارها کمکم کنی... منم چون تو آشپزخونه سرگرم بودم جاقاشقی کنار سینک رو بهت دادم تا بچینی تو کشو.اولش خوشحال بودی و چندتایی رو چیدی بعد از سه چهارتا قاشق خسته شدی و خواستی که کمکت کنم. منم سرگرم کار خودم بودم و خواستم که خودت تمومش کنی با دلخوری برگشتی گفتی انگار من سیندرلا ام که باید همه کارها روانجام بدم..!!!!! لباسهای شسته شده رو ریخته بودم روی تخت تا مرتبشون کنم و بذارم توی کشوها بهت گفتم بیا کمکم تا زود تموم بشه،یه فکری کردی و گفتی بذار از روز امتحانم یه کم دورتر بشم بعد میام کمکت!!!!!! ...
20 اسفند 1393

برای روز میلاد ِ تنِ تو

دلم میخواست روز تولدت یه سوپرایز عالی داشته باشی و حسابی کیفور بشی. روی کادوی تولدت حسابی فکر کرده بودیم و قرار بود چیزی رو برات بخریم که مدتها بود آرزوش رو داشتی !!... کادوت از چند روز قبلش خریداری شد ولی سختترین قسمت کار این بود که بتونم بابا رو راضی کنم که بهت نگه چی خریدیم و یا روزای آخر کادوت رو پیش پیش بهت نده... خییییلللییی سخت بود ، سخت... با تهدید و ارعاب و تطمیع بالاخره بابا هم طاقت آورد تا روز موعود. از خیلی قبل تر بابا بهت قول داده بود که روز تولدت رو اصفهان کنار خاله هات و به خصوص خاله نسرین باشی واسه همین بابای مهربونت، با تموم مشغله ای که برای پایان نامه اش داشت اون روز تو رو رسوند اصفهان. اونجا یه کیک کوچیکی گرفتیم و تو منتظ...
17 اسفند 1393

پنجمین بهار

خوش میخرامی نازنین بانو خوش میخرامی در راهگذار زندگانی خوش میدرخشی ای نوید بهار! لبخندِ تو شکوفه را بیدار میکند لبخندِ تو بهار را به خانه می آرد. دلتنگ میشوم... برای هر لحظه ی شیرین چهار سالگی ات میسپارمش به دست خاطره ها و به تماشا مینشینم نازنین بانو  طلوعِ پنجمینت را گرمتر بتاب  زیبا برقص صحنه، صحنه ی توست  خوش بخرام...       ** این پست رو باقلم زیبای خاله نسرین مهربون و هنر عکاسی عمو امیر هنرمندت مزین کردم.ممنونم از هردوتون که همیشه به یسنا گلی لطف دارین.زادروزت خجسته نازنین بانو.... ...
7 اسفند 1393