بهارم،دخترم
روزهای بهاریمون خیلی سریع در حال گذره و من باز جاموندم از ثبتش. روزهامون به کلاس رفتن های تو پرمیشه و تکلیفای زبانت که تو خونه باید انجام بدی. اردیبهشتمون با رفتن بابا به یه مأموریت چندروزه به قشم و بندر عباس و رفتن ما به اصفهان شروع شد. دوری بابا رو به ذوق سوغاتی گرفتن و اصفهان رفتن برای خودت ساده اش کردی و من رو هم دلداری میدادی که غصه نخورم. به همه میگفتی بابا رفته عشق...(قشم) به من میگفتی غصه نداره از عشق برات سوغاتی میاره....ما هم اصفهان رو تو ماه زیبای خدا از دست ندادیم و برای اولین بار باغ گلها رو دیدی و حسابی سرمست شده بودی از اون همه رنگ و عطر و بو .اصفهانمون با زاینده رود پرآبش عالمی داره وصف نشدنی اون هم اردیبهشت ماه...
این دوهفته ای که گذشت یه تجربه دیگه هم داشتی و اون بازدید برج میلاد بود. دیدن شهر از بالاترین نقطه تهران خیلی هیجان انگیز بود .میگفتی ماشینها مثل اسباب بازی شدن و انگار دارن مسابقه میدن، خوب درک کردی جان ِ مادر این مسابقه به ظاهر جایزه بزرگ رو بین آدم بزرگها...
گفتنی بسیاره نازنینم از احوالاتت تو روزای بهاری که حال و هوای تو هم مثل بهار ِ خدا گاهی گرم و دلچسب و مطبوع و گاهی سرد و غمگین میشه... دلم میخواد همیشه بخندی و خونه رو صدای خنده های تو پرکنه که قشنگترین آواز دنیاست صدای خنده های تو جانِ مادر...