یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

روزهای طلایی پیش دبستانی

به یمن شبکه های اجتماعی و اینترنت در همه جا در دسترس و ذوق و سلیقه مربی دوست داشتنی پیش دبستانیتون ما هر چند روز یکبار به طور تصویری در جریان امور و انجام کارهاتون توی کلاس هستیم. چقدر ذوق میکنم که حوالی ساعت ده و یازده مربی نازنینتون ازتون در حین کار عکس میگیره برامون میفرسته و از دلتنگی درمون میاره.عکسهایی که برات میذارم همه اش هنر دست خانم مرادی نازنین و محبتهای بی دریغشه تو در بین مانداناو رهای عزیز شب یلدا در جمع دوستان در حین انجام کار کلاسی ثبت اثر سیاره اورانوس باز هم نقاشی سیاره اورانوس آموزش فشار هوا بر آب دیروز هم با خوشحالی به توصیه مربیتون عمل کردی و هسته های نارنج رو کاشتی و...
26 بهمن 1394

برای آخرین ماهگرد پنج سالگیت

دیگه سرازیر شدیم به شش سالگی تو...چیزی دیگه نمونده و تو هرروز برای تولدی که از مدتها قبل قول برگزاریش رو تو مدرسه گرفتی، برنامه میریزی. روزهای پایانی پنج سالگیت با چاشنی تأثیر از دوست همراه شده طوری که من رو گاهی نگران میکنی از این همه تقلید...ولی انگار این هم اقتضای سنت هست و خیلی نباید پاپیچت بشم.ولی خوب حق بده به دل من مادر که نگرانت باشم جان مادر! دارم همه سعیم رو میکنم که بتونم همراه خوبی برات باشم باهمه کم و کاستی هام... ماه آخرپنج سالگیت پر ازنور !!! ...
7 بهمن 1394

مرواریدهای غافلگیر کننده

میدونی بزرگ شدنت زودتر از اونی که من فکر میکنم اتفاق میفته. دارم ازون روزی میترسم که شاید حسرت این روزهات رو داشته باشم... یه شب که داشتی میوه میخوردی ,گفتی چیزی تو دندونت گیر کرده اومدیم با مسواک درش بیاریم که دیدیم اونی که گیر کرده حالا حالا جا خوش کرده کنار مرواریدهای سفیدت. دندونهای شش  پایین سر زدن و لثه متورمت حاکی از این بود که آبریزش دوروز پیش شاید نشونه همین مرواریدهای دایمیت بوده که ما به خیال خودمون  فکر کردیم یه سرماخوردگی کوچولو داشتی.ازین به بعد باید بیشتر مراقب دندونات باشی دختر زیباروی من.
26 دی 1394

نقش جدید تو

آذرماهمون خیلی زود گذشت .شاید خیلی زودتر از آبان با همه خبرای خوبش.بیشتر ماه رو یه روز به خاطر آلودگی تعطیل بودین و یه روز به خاطر برف و سرمای شدید.شاید از کل آذر ماه دو هفته کامل  مدرسه نرفتی .ولی با اینحال حسابی خوشحال بودی و روزهای برفی پشت پنجره به انتظار برف بازی و آدم برفی مینشستی و بارش سپیدی برف رو نگاه  میکردی. این دوهفته دی ماه هم خیلی آروم و بی صدا گذشته و امروز که نگاه به تقویم میکردم باورم نمیشه که دوهفته دیگه تا پایانش داریم. هرچند تو شمار روزها رو خیلی وقته داری و روزشمار تولدت رو شروع کردی و برای اون روز برنامه ها در سرت میپرورونی. این روزها مهربون تر از قبل شدی , و شاید دلیلش به خاطر نقش جدیدی باشه که تازگی دا...
15 دی 1394

آخرین ماه پاییز

مامان دوباره کی آبان میشه؟؟ -سال دیگه که شما کلاس اول بودی! -من دلم برای آبان خیلی تنگ میشه !!!خیلی خوش گذشت... آذرماهت به نیکی  و شادی عزیززز دلم که گذر زمان رو به وضوح حس کردی  
1 آذر 1394

حسابگر کوچک من

دختر که داری انگار همه شادیهای دنیا رو یکجا تو دلت داری  وقتی برات شیرین زبونی میکنه و از همین کوچیکیش میشه محرم رازهات و با دستهای کوچیکش محبت رو بهت میرسونه و حسابی خستگی رو ازتنت در میاره... شنبه امتحان زبان داشتی  و منم یه مدت بود تو خونه اصلا باهات کار نکرده بودم نمیدونستم وضعیتت چطوره واسه همین جمعه رو باهم نشستیم به تمرین و تکرار.غروب جمعه شد و من هنوز با یه تمرین تو درگیر بودم و توهم کلی شیطنت میکردی و وسط هر یه خط تمرینت کلی نقاشی میکشیدی و صبر من رو تموم کردی .یه داد کوچولو زدم و گفتم دیگه کار نمیکنم باهات و سرم رو با گوشی گرم کردم .چند لحظه بعد تورو دیدم با یه لیوان آب بالای سرم ایستادی و میگی مامان بیا آب بخور یه ک...
18 آبان 1394

تو و مهرآیین

دختر نازم اشتیاقت برای یادگیری روزافزون شده.یه روز با ذوق فراوون از سیاره ها و ستاره ها برام میگی و اسم سیاره ها رو به ترتیب و پشت سر هم میگی و کیف میکنی.یه روز از تعداد جمجمه های سر حرف میزنی و میگی باید خیلی مواظب باشیم.یه روز میگی مامان میدونی ستاره ها هم گردن !؟و نورشون وقتی به جو!!میخوره میشکنه و ما پنج پر میبینیمشون و یه روز دیگه شعری میخونی از اعداد فارسی ... یه روز با ذوق میای و تعریف میکنی که توی کلاس فقط تو تونستی جواب سوال مربیتون رو بدی وقتی پایتخت ایران رو پرسیده و مربیتون کلی برات دست زده و یه روز میگی مامان مهتاب دوبار شعر خوند ولی من یه بار.... روزهای قشنگی رو سپری میکنی با مهر آیین و جشنهای روزانه اش ...
24 مهر 1394

اندراحوالات این روزها

روز اول رو با کمی دلهره رفتی پیش دبستانی و دلهره ات رو با گریه برای دوستت پرستش که هنوز نیومده بود نشون دادی...ولی بعد از نیم ساعت با محیط و معلمت سرگرم شدی و البته بودن پرستش دوست همیشه همراهت هم کمک بزرگی بود. ظهر با سرویس هماهنگ کردم و قرار شد که رفت و آمدت با سرویس  باشه ولی خوب هنوز با محیط سرویست خو نگرفتی و روز اول با گریه اومدی .روز دوم خوشحال و خندون اومدی و کلی از چیزایی که یاد گرفته بودی با هیجان تعریف کردی.اینکه خزندگان چی هستن؟کرم از خانواده بدنهای نرمه!و یکی دوتاشعری که یاد گرفته بودی...امروز هم که روز سوم رفتنت به پیش دبستانی بود باز به خاطر اینکه با سرویس میری و میای ناراحتی کردی و اصرار داری که من بیام دنبالت ...ولی از...
6 مهر 1394

فصل جدید

فردا فصل جدیدی از زندگیت شروع میشه. فردا برات رنگ و بوی خاصی داره.اولین حضورت در مدرسه برای ورود به پیش دبستانی. امشب همه وسایلت رو برای ورود به پیش دبستانی آماده کردی و الان تو تختت خوابیدی . سوالای مختلفی میاد به ذهنت که نشون میده یه کم گیج شدی. مامان!معلممون خیلی مهربونه؟  مامان !چند تا بچه هست؟ مامان !اونجا میمونی؟؟ مامان زود میای دنبالم؟ مامان !پرستش میاد؟ نازنینم منم مثل تو هیجان زده ام و همچنین بابا .و البته اون غصه دار هم هست که به خاطر کار زیاد این هفته اش نمیتونه روز اول تورو همراهی کنه و ازین بابت ناراحته  ولی میدونم فردا همه حواسش پیش توست .قدمهای اول راه تحصیلت استوار و محکم ,جان مادر… ...
3 مهر 1394