یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

یسنا در کمد

این عکسایی که میبینین آخرین هنرنمایی یسنا است خونه  مادر(مامان بابامحمد)که رفته تو کمد وسایل عمه زینب نشسته روز جمعه خونه مادر بودیم و آش پشت پای عمه زهرا که رفته کربلا رو خوردیم. وقتی یسنا خانم همه جور آتیشی سوزوندن و دیگه کاری نبود انجام بده رفت تو کمد نشست و ذوق میکرد از کاری که کرده بود. ...
28 مهر 1390

یه خبر خوب

مامانی امشب خیلی خوشحاله میدونی چرا عزیزکم؟ آخه امشب بدون اینکه شیر بخوری توی بغلم خوابیدی و این یعنی یه موفقیت بزرگ واسه وقتی که خواستم از شیر بگیرمت زیاد اذیت نشی دخمل طلا.قبل از اینکه بخوابی شیر خوردی و بعد رفتی یه کم بازی کردی چراغ رو که خاموش کردم اومدی تو بغلم و خوابیدی.دوستت دارم عزیز دلم دیشب بابا خوابیده بود پای تلویزیون یه دفعه رفتی لپشو کشیدی و گفتی گوگولی!!!! (چطوری یادت بود نمیدونم) بابا نزدیک بود درسته بخوردت. ...
28 مهر 1390

فرهنگ لغات یسنایی

خیلی وقت پیشا یه انیمیشنی ساختن که یه پسری میاد تو خونه و هی میگه مامان! مامان! مام! ماما! مامی!! همینجور ادامه میده تا مامان رو کلافه میکنه... بعضی وقتا فکر میکنم شما جای اون پسربچه ای و من جای مامانه!!!!از صبح که بیدار میشی همینطوری میگی مامان! مامان جون! مامانم! مامانی که خیلیاش کاملا بیمورده! عزیزکم امروز شما 4تا کلمه جدید یاد گرفتی: شربت که میگی ابت. هلو که میگی لولو ماکارونی که میگی ماتی کتاب  که میگی تابس!!! خدا حافظی رو هم چند روزی میشه که یاد گرفتی و خیلی بامزه و غلیظ میگی خدافسس!!! مامان خیلی دوست داره عزیز دلم!!   ...
28 مهر 1390

یسنا در شهرزاد

بالاخره چاپ شد!!! بعد از ۵ ماهی که عکست رو فرستاده بودم واسه شهرزاد بالاخره این ماه چاپ شد. چند شماره قبل شهرزاد یه مسابقه اعلام کرد به اسم جشنواره عکسخند که قرار بود عکسای بامزه بچه ها رو چاپ کنه.من و بابا هم تصمیم گرفتیم که یکی از عکسای بامزه شما رو واسه شهرزاد بفرستیم که اگه چاپ شد واست یادگاری بمونه و خوب این اتفاق هم افتاد و من وبابایی الان خیلی خوشحالیم انگار که بچمون به یه موفقیت بزرگ رسیده!!نمیدونی بابا محمدت چه حس قشنگی داشت وقتی تو راه خونه به من زنگ زد تا خبر چاپ عکست رو بده. عزیز دلم به نظر من تو قشنگترین خنده دنیا رو داری شیرینم!!! ...
10 مهر 1390

همون دخمل کوچولوی مامان

این طرف و اونطرف میدوی،میخندی، جلب توجه میکنی،اسباب بازیت رو به یه بچه دیگه قرض میدی، توپترو از بچه دیگه به زور میگیری... پیش خودم میگم دخترم دیگه بزرگ شده اما وقتی آخرهمه این شیطنت ها و بازی ها به آغوش خودم برمیگردی و تو بغلم خوابت میبره میشیهمون دختر کوچولوی مامانی ...
22 شهريور 1390

یک دیالوگ روزانه

بابا:دختر تقریبا گلم؟ یسنا: بله! بابا:دختر نسبتا خوشگلم؟ یسنا: بله! بابا:دختر ناز و عسلم؟ یسنا:بله! بابا: بابا دوست داری؟ یسنا:نه نه!! بابا:مامان دوست داری؟ یسنا:نه نه!! بابا: دده دوست داری؟ یسنا: دده!!!! ...
22 تير 1390