یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

خونه عرفان جونم

این آدرس خونه الکترونیکی عرفان عزیزم هستش.داره خاطراتش رو به زبون خودش و  باسادگی و معصومیت بچه گانه اش  مینویسه     http://www.erfanmahmoudian.blogfa.com       ...
8 دی 1390

یک سال و ده ماه

امروز که روزشمار بالای وبلاگت رو نگاه کردم باورم نشد. چه زود میگذره خدایا!!!!  22 ماه گذشته و 2 ماه دیگه تا روز تولدت مونده!!! اصلا باورم نمیشه که دختر کوچولوی من داره کم کم 2 ساله میشه... روزهای شیرینی رو با هم گذروندیم.روزهای تلخی هم داشتیم ولی وقتی به گذشته ها فکر میکنم میبینم که فقط روزهای خیلی خوبش یادمه اولین خنده هات، اولین دمر شدنت، اولین کلمه هات،اولین قدمهای نامطمئنی که برمیداشتی و با هر قدمت بند دلم پاره میشد که مبادا بخوری زمین،اولین اولین اولین.... تا دیروز که اولین جمله ات رو گفتی بدون اینکه من ازت بخوام تکرار کنی وای خدایا نمیدونم به واسطه چه کلماتی شکرگذار این برکت دریا گونه کوچکی باشم که به من سپردی؟؟؟؟؟!!!!! ...
7 دی 1390

دوستت دارم

عزیز دلم چندروزیه که واست چیزی ننوشتم،دلم میخواست بنویسم ولی دستم به نوشتن نمیرفت آخه دلم نمیخواست از این روزای مریض بودنت چیزی بنویسم. اصلا دلم نمیخواست یادم بیاد که چه روزای سختی رو گذروندی.آنفلوانزای بدی بود که هنوز هم باهاش درگیری. ٣ روز تب بالا داشتی اینقدر بیحال بودی که نمیتونستی چشماتو باز نگهداری.به کسی نگفتم حتی به بابا که اونروزی که توی تب میسوختی و منشی دکترت بهم وقت نمیداد چه دادی کشیدم سر بنده خدا و شروع کردم به گریه کردن.تک و تنها بودم و نمیدونستم دارم چکار میکنم. به مامانی نمیتونستم زنگ بزنم چون از راه دور کاری از دستش برنمیومد فقط ناراحتش میکردم. مادر هم که بنده خدا خودش دستش به عمو امیر بند بود و قرار بود همون روز از بیمارس...
6 دی 1390

عکسهای دخترم

  بقیه اش هم در ادامه مطلب   یسنا آماده بیرون رفتن یسنا در حال بازی با لگوهایش اولین سازه دخترم عرفان و یسنا،مهتا و امیررضا تولد بهنوش جون یسنای عاشق ماکارونی مامانی یواش تر بخور   ...
27 آذر 1390

مینویسم که یادم نرود

دخترکم چقدر زود بزرگ شدی!!! باورم نمیشه که توی این 15 روز اینقدر عادات و رفتارت تغییر کرده باشن. انگار که اون دخترک کوچولوی منو با یه دخترخانم با ناز و ادا عوض کرده باشن. اینقدر دوست داشتنی شدی که بعضی وقتها میخوام با بوسه هام بخورمت ولی نمیشه. نزدیک 4 ماه تلاش کردم تا به مزه شیر پاستوریزه عادت کنی تا وقتی از شیر میگیرمت اذیت نشی ولی اصلا حاضر نبودی که امتحانش کنی. ولی الان خیلی راحت شیر میخوری و خودت میای دم یخچال میایستی و میگی باز! در یخچال که باز شد بطری شیر رو برمیداری  و میدی به من که واست بریزم تو لیوان و تا تهشو میخوری.رنگ و نوع لیوانت رو هم خودت انتخاب میکنی.!!!!  قربون ناز و ادات برم که هر دفعه هم یه رنگی و یه شکلی انتخاب...
22 آذر 1390

شکرانه

خدایا شکرت!!! همه چیز تموم شد.دخترکم به موقعیت جدیدش عادت کرد. دو شب به راحتی خوابیده تا صبح.حتی یکبار هم بیدار نشده. اصلا باورم نمیشه که به این زودی به شرایط جدیدت عادت کردی گلکم. باید از همه تشکر کنم به خاطر دلگرمیاشون. بابا محمد که خیلی خیلی زحمت کشید و هم با تو بازی میکرد و شبها با ماشین بیرون میبردت تا بخوابی و هم به من روحیه میداد تا بتونم با این شرایط کنار بیام.مرسی بابایی. خاله افسانه میگفت بعضی وقتها مامانها باید کاری رو واسه بچه انجام بدن که خیلی خیلی سخته ولی نتیجه خوبی داره. واسه منم خیلی سخت بود که دیگه بهت شیر ندم ولی چون دکترت خواست که این کار به سرعت انجام بشه مجبور بودم چون شما اصلا وزن اضافه نکرده بودی و وضعیت خوبی ند...
11 آذر 1390

21ماهگی و استقلال

سلام عزیز دلم!!!!! الان که دارم این چند خط رو واست مینویسم ساعت 3 صبحه و تو تازه یک ساعته که تونستی بخوابی عزیز دلم تا الان دقیقا 20 ساعته که شیر نخوردی و به خاطر همین نمیتونستی که بخوابی آخه شبا عادت داشتی که با شیر بخوابی و امشب.... امشب با اینکه از قبل برنامه ریخته بودم که شب بهت شیر بدم ولی تو خودت نخواستی که بخوری و تا ساعت2 شب از اینکه نمیتونستی بخوابی کلافه بودی الهی بمیرم واست مامان جون که این طوری به خودت میپیچیدی و منم کاری نمیتونستم واست بکنم. نمیدونی مامان چقدر گریه کرده که نمیتونست واست کاری بکنه.......... امروز صبح که بیدار شدی بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی مثل همیشه بهونه شیر گرفتی ولی با آبمیوه و سی دی سرگرمت کردم و خ...
11 آذر 1390

شبهای سخت یسنا

دختر قشنگ مامان نمیدونی که دیشب چقدر سخت گذشت! توی روز خیلی خوب بودی و اصلا بهونه نگرفتی. دیروز بردمت خونه عمو محمود تا اونجا با احمد بازی کنی و سرگرم بشی.خیلی بازی کردی. زن عمو زحمت کشید و نذاشت که ما شام برگردیم خونه و شب هم موندیم وشما اینقدر بازی کرده بودی و چون ظهرش نخوابیده بودی ما هم زود برگشتیم خونه که شما بتونی بخوابی. توی راه تو ماشین خوابت برد. من و بابا خوشحال از اینکه بی دردسر خوابت برده. ولی وقتی رسیدیم خونه و بیشتر از نیم ساعت نخوابیدی چون موبایلم زنگ خورد  و بیدارت کرد و بهونه شیر گرفتی و گریه کردی. گریه هایی که دل سنگ رو هم آب میکرد!!! دوباره لباس پوشیدیم و برگشتیم توی ماشین تا دوباره خوابت بگیره. نمیدونی چقدر سخت بود...
8 آذر 1390