شبهای سخت یسنا
دختر قشنگ مامان نمیدونی که دیشب چقدر سخت گذشت! توی روز خیلی خوب بودی و اصلا بهونه نگرفتی. دیروز بردمت خونه عمو محمود تا اونجا با احمد بازی کنی و سرگرم بشی.خیلی بازی کردی. زن عمو زحمت کشید و نذاشت که ما شام برگردیم خونه و شب هم موندیم وشما اینقدر بازی کرده بودی و چون ظهرش نخوابیده بودی ما هم زود برگشتیم خونه که شما بتونی بخوابی. توی راه تو ماشین خوابت برد. من و بابا خوشحال از اینکه بی دردسر خوابت برده. ولی وقتی رسیدیم خونه و بیشتر از نیم ساعت نخوابیدی چون موبایلم زنگ خورد و بیدارت کرد و بهونه شیر گرفتی و گریه کردی. گریه هایی که دل سنگ رو هم آب میکرد!!! دوباره لباس پوشیدیم و برگشتیم توی ماشین تا دوباره خوابت بگیره.
نمیدونی چقدر سخت بود که اینطور گریه میکردی و منم نمیتونستم کاری واست بکنم جز اینکه تو بغلم بگیرمت
نیمه های شب دوباره بیدار شدی و بهونه کردی هر چی واست میاوردم نمیخوردی.شیر،آبمیوه،بیسکوییت، میوه،ولی انگار گریه هات تمومی نداشت....بعد از یک ساعت که گریه کردی ماست خواستی. وقتی واست ریختم توی کاسه گرفتی و ازم دور شدی انگار نمیخواستی منو ببینی.انگار من مقصر همه این اتفاقها بودم وقتی میومدم پیشت با گریه ظرف ماستت رو برمیداشتی و میرفتی دورتر از من مینشستی......
بالاخره خوابت برد ولی خیلی سخت بود خیلی...
خدایا کمک کن امشب راحت بخوابه.التماست میکنم