منطق یسنایی
دیشب یا پریشب بود درست یادم نیست.قرار بود نارگل و مامان و باباش واسه شام بیان خونمون. اومدی توی آشپزخونه شکلاتهایی که ریخته بودم تو شکلات خوری رو دیدی و گفتی "کاکا" من که دستم به غذا درست کردن بند بود بهت گفتم که مامان نمیتونه بهت شکلات بده برو به بابا بگو واست بیاره خیلی آروم و بی سروصدا رفتی پیش بابا که کنترل به دست نشسته بود پای تلویزیون و کانال بالا و پایین میکرد. هرچی بابا رو صدا میکردی که جدیدا هم یاد گرفتی میگی باباجونم!!!! بابا اصلا حواسش نبود و بلند نمیشد.(اینم به خاطر این بود که اصولا آقایون فقط روی یک کار میتونن متمرکز بشن و تو اون موقع هم بابا داشت اخبار گوش میداد اونم از نوع ورزشی). بعد از اینکه چند دقیقه ای صدا کردی و عکس العملی ندیدی بلند شدی خیلی آروم و بی داد و فریاد کنترل تلویزیون رو از دست بابا گرفتی و آوردی توی آشپزخونه و تحویل من دادی و بعد دوباره رفتی بابا رو صدا زدی و گفتی "کاکا" و اینکارت هم جواب داد و بابا از پای تلویزیون بلند شد و اومد بهت شکلات داد!!!!منطق کوچولوت پیش خودش حلاجی کرده بود که تا وقتی کنترل دست بابا باشه تو نمیتونی شکلات بخوری!!!!!!!!!