یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

منطق یسنایی

دیشب یا پریشب بود درست یادم نیست.قرار بود نارگل و مامان و باباش واسه شام بیان خونمون. اومدی توی آشپزخونه شکلاتهایی که ریخته بودم تو شکلات خوری رو دیدی و گفتی "کاکا" من که دستم به غذا درست کردن بند بود بهت گفتم که مامان نمیتونه بهت شکلات بده برو به بابا بگو واست بیاره خیلی آروم و بی سروصدا رفتی پیش بابا که کنترل به دست نشسته بود پای تلویزیون و کانال بالا و پایین میکرد. هرچی بابا رو صدا میکردی که جدیدا هم یاد گرفتی میگی باباجونم!!!! بابا اصلا حواسش نبود و بلند نمیشد.(اینم به خاطر این بود که اصولا آقایون فقط روی یک کار میتونن متمرکز بشن و تو اون موقع هم بابا داشت اخبار گوش میداد اونم از نوع ورزشی). بعد از اینکه چند دقیقه ای صدا کردی و عکس العمل...
7 آذر 1390

فرشته شیطون

ساعت 11 شب. بابا خسته از یه روز شلوغ روی کاناپه دراز کشیده و داره تلویزیون نگاه میکنه.یسنا نمیتونه بخوابه میره سراغ بابا و یه بوس از لپ بابا میگیره. بابا میگه مرسی دخترم. یسنا یه بوس دیگه از اون لپ بابا میگیره بابا میگه قربونت برم! یسنا یه بوس هم از پیشونی بابا میگیره بابا الان خوشحاله و داره از ته دل میخنده!!! یسنا با شیطنت میگه بابا دو سه!!!!!!!!!!(بریم بدوییم) ...
7 آذر 1390

کودکانه

عزیز دلم تو این یه هفته که گذشت من و شما اکثرا تو خونه بودیم چون خیلی بیحال بودی و هوا هم خیلی سرد بود من میترسیدم دوباره حالت بد بشه. قربونت برم با اینکه سرحال نبودی ولی بازم مهربونیات و شیرینکاریهات رو داشتی و دل من و بابا رو شاد میکردی. اینقدر مهربون شدی و هر چی داری به بقیه هم میخوای بدی که هروقت دارو هم میخواستی بخوری میگفتی بابا!!  و نگران بودی که بابا نخورده و اصرار میکردی که به بابا هم دارو بدم .هر خوراکی دستت بدم یه دونه هم واسه بابا میخوای حتی اگه خونه نباشه(مامان یه کم حسودیش میشه)             تو این یه هفته که خونه بودیم اینقدر سی دی نگاه کردی که  همه سی دیت ر...
5 آذر 1390

جوجه کوچولو خروسک گرفته

عزیز دلم چندروز پیش یه تب 2 ساعته داشتی و بعدش آبریزش بینی.مثل همیشه فکر کردم از دندونات هستش. ولی خوب متأسفانه اشتباه کرده بودم و شما امروز که از خواب بیدار شدی نفست خس و خس داشت. خیلی نگران شدم. سریع با دکترت تماس گرفتم و ایشونم گفتن سریع بیا. وقتی معاینه شدی فهمیدم که خروسک گرفتی.بمیرم واست که مجبور شدی آمپول بزنی. اینقدر که بیحال بودی،نای گریه کردن نداشتی من به جات گریه کردم. دکتر گفت تا 4 روز طول میکشه ولی خدا کنه که زودتر خوب بشی. پینوشت: دکترت بعد از وزن کردنت گفت که وزنت خیلی کمه!! آخه همش 10 کیلو بودی به خاطر همین توصیه کرد که دیگه بهت شیر ندم چون به خاطر وابستگی شدیدت به شیر میلی به غذا نداری. بعد از خوب شدنت پروژه داریم با...
28 آبان 1390

سفرنامه مشهد

این هفته ای که گذشت رفتیم مشهد.خانم کوچولو! حسابی بهت خوش گذشت .برای اولین بار بود که شما رو پابوس امام رضا میبردیم.همه چیز واست جذابیت داشت صحن و رواقهای آیینه کاری شده.صحن طلا و گنبد طلا خیلی سر ذوقت میاورد.از همه مهمتر اون همه مهر و کتابی که اونجا دیدی. هر مهری که روی زمین بود رو برمیداشتی و میگفتی جاش! یعنی بذاریم سرجاش.تمام مهرهایی که بقیه روی زمین جا گذاسته بودن رو جمع میکردی و سر جاش میذاشتی عزیزکم.این سفر رو با قطار رفتیم که خیلی خوب بود و واسه شما راحت بود و هر آتیشی بود سوزوندی. منم گذاستم هرکاری دلت میخواد بکنی که بهت سخت نگذره آخه از اصفهان تا مشهد ١٨ ساعت بود. یسنا در حال خلق آثار هنری در راهروی قطار   روز عرفه و ی...
22 آبان 1390

زاینده رود همیشه زنده

از قدیم گفتن آب مایه حیات است..این چند وقتی که زاینده رود آب نداشت واسه همه اصفهانیا سخت گذشت.زاینده رود واسه اصفهان فقط رودخونه نیست زندگیه!!!  با اینکه بعد از ازدواج با بابامحمد اصفهان زندگی نمیکنیم ولی  ما رو هم درگیر کرده بود.عید قربان که آب رودخونه رو باز کردن ما مشهد بودیم همه زنگ میزدن و تبریک میگفتن. توی صدای هرکسی که زنگ میزد یه خوشحالی یه جور ذوق شنیده میشد. بعد از برگشتمون از مشهد روز جمعه رفتیم پل خواجو تا ما هم شریک بشیم تو خوشحالی مردم.چقدر شلوغ بود همه به نوعی خوشحالیشون رو نشون میدادن. آقایی زیر پل رو به رودخونه ایستاده بود و دستاش رو گرفته بود بالا و داشت دعا میخوند. ماهم حسابی عکس گرفتیم و شما دخترم ذوق زده از دید...
22 آبان 1390

شب بد

کوچولوی مامان دیشب حالت خیلی بد شد خیلی ترسیدم خدا روشکر که بابا بود و خونسردیش رو حفظ کرد وگرنه من نمیدونستم چکار کنم شاید همون موقع میبردمت پیش دکتر....خدا رو شکر که گذشت و تو الان آسوده و راحت خوابیدی. دیگه نمیخوام تو این حال ببینمت. ...
9 آبان 1390

20 ماهگی یکی یه دونه خونه ما

دخترم 20 ماهه شدی مبارکت باشه! بزرگ شدی...خودت کارات رو انجام میدی... خودت میری پوشک میاری تا جات رو عوض کنم...خودت موهات رو شونه میکنی...بازی میکنی... از حق خودت دفاع میکنی...یه دقیقه اسباب بازیات رو با بچه ها شریک میشی...یه دقیقه دیگه از دستشون با جیغ میگیری...دوباره میری یه اسباب بازی دیگه واسه دوستت میاری... دوباره... دوباره....یه جا میشینی تمام کتابهات رو میریزی دورت و به قول خودت (تاب) میخونی ...خسته میشی کتابت رو پاره میکنی و میری میندازی سطل آشغال....شعر میخونی... کلمه هایی که یاد گرفتی رو پیش خودت تکرار میکنی .... بعد از همه بازیات خسته میشی و میایی بغلم و خوابت میبره و میشی همون دختر کوچولو و دوست داشتنی من که بیست ماه پیش پا گذاشت...
7 آبان 1390

این روزهای یسنا

عزیز دلم این روزها به خاطر سردی هوا تو خونه موندگار شدیم. صبح که بیدار میشی بعد از صبحانه خوردنت میری لگوهات رو میاری و به قول خودت اونه(خونه) درست میکنی بعد سوار دودوچی چیش میکنی و دور خونه راه میری یه دفعه هم خسته میشی همه خونت رو خراب میکنی. بعد که خوب از همه اسباب بازیات خسته شدی میری بالای مبل وامیستی و بیرون رو نگاه میکنی با رد شدن هر ماشین یا بچه ای ذوق میکنی. دلم واست میسوزه که بچه ای نیست تا باهاش بازی کنی آخه توی ساختمونمون فقط یه بچه هست که اونم میره مهدکودک و نیست.... راستی  مسواکت رو عوض کردم و واست مسواک بچه گونه گرفتم چون دیگه با مسواک انگشتی نمیذاشتی دندونات رو تمیز کنم هرچند فعلا با این مسواک هم برنامه داریم و فکر میک...
5 آبان 1390

سفر

هفته پیش شمال بودیم.یسنا خانم حسابی بازی کرد.آخه دختر خاله و پسرخاله هاش هم بودن.کنار امیر رضا و مهتا و عرفان حسابی آتیش سوزوند.یسنا اولش از دریا میترسید. پاهاش رو روی ماسه نمی گذاشت.گریه میکرد و از بغلم پایین نمیومد ولی یکروز که گذشت به محیط عادت کرد.یعنی به خاطر امیررضا اومد تو دریا و روی ماسه ها بازی کرد. حسابی خوش گذروند جای همگی خالی!!!!  ...
28 مهر 1390