س.ر.م
آخر سفرمون با یه تجربه تلخ برامون عجین شد. آخرین روز سفرمون رو تهران پیش خاله افسانه رفتیم و چقدر ذوق داشتی برای دیدنشون و بازی با مهتا و عرفان.شبش حسابی بازی کردی و تولد خاله افسانه رو تبریک گفتی و عکس گرفتی و خندیدی ولی صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدی و حسابی اذیت شدی. یه ویروس کوچولو معده ات رو تسخیر کرد و دیگه معده کوچولوت پذیرش هیچ نوع ماده غذایی رو نداشت حتی آب . ظهر رفتیم مطب دکتر و برات دارو نوشت دارو رو خوردی و یکی دوساعتی خوابیدی و بعدش گفتی خوبم ولی به محض اینکه نشستیم توی ماشین و به سمت اراک راه افتادیم دوباره حالت بد شد و چند باری برگردون کردی .ناراحتم ازون دکتری که ظهر رفتیم پیشش چون براش توضیح دادم که مسافریم و باید عصر بریم تو جاده و آمپولی بنویسه برات تا زودتر حالت رو خوب کنه ولی به حرفم گوش نداد. خدا میدونه اون لحظه ها چه حالی داشتیم و با چه سرعتی بابا میومد تا برسونیمت به دکتر. همه اش هم ازمون معذرت خواهی میکردی که حالت بد میشه و بیشتر دل ما رو کباب میکردی. وقتی رسیدیم سریع رفتیم بیمارستان و دکتر شیفت با دیدن حال نزارت سریع سرم تجویز کرد و دو سه تایی آمپول توی سرمت زد تا دوباره رنگ وروت برگشت تجربه تلخی بود برای هممون و حسابی حالمون رو گرفت. من که با دیدن خون دست کوچولوت وقتی که پرستار با مهربونی و مهارت خاص خودش داشت سوزن رو به دستت فرو میکرد و رگت رو پیدا میکرد ، حسابی وارفتم ولی اشکام رو سفت توی چشمام نگه داشتم که مبادا ریختن اشکم شجاعتت رو کمرنگ کنه و سریع جام رو با بابا عوض کردم که چشمای منو نبینی نازگلکم. خدا رو شکر که با همون سرم حالت خوب شد و به نصفه های سرمت نرسیده شیرین زبونیات رو شروع کردی و حتی وقتی میخواستم ازت عکس بگیرم لبخند میزدی و میگفتی عکس قشنگ بگیر.
دختر شجاع من! امیدوارم که دیگه هیچ وقت ازین تجربه های تلخ نداشته باشی