تلخی بی پایان
بعضی اتفاقها تلخند ولی ناگزیریم از قبولشون....شیرین نیست ولی هست...رفتن مادربزرگ بابا محمد هم یکی از همین اتفاقای تلخ و بد زندگی بود....زندگی است دیگر تلخ و شیرین بسیار دارد....صبح یکشنبه اتفاق افتاد.. و من دنبال کلمات بودم برای توضیح مرگ به تو... اولش چیزی بهت نگفتم که کجا میریم و چی شده بعد با دیدن بقیه که مشکی پوش بودن و چشمای گریون داشتن فقط بهت گفتم که یادته ننه طوبی(اینگونه صداش میکردیم) مریض شده بود الان فوت شده...و تو فقط نگاهم کردی و گفتی آهان پس رفته پیش خدا...نمیدونم انگار خودت از چینش اطلاعاتی که از جای دیگه گرفته بودی به این نتیجه رسیدی....و بعدها فقط ذهن پر از سوالت از من پرسید که چطوری میرن پیش خدا با هواپیما؟؟ و من برات توضیح دادم که وقتی کسی میمیره میره پیش خدا. و دیگه هیچی نپرسیدی...
روحش شاد خیلی دوست داشتنی بود
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی