یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

خودشناسی

کلاس رفتن تو واسه منم یه مزیت داشت اونم اینکه مدیر محترم آموزشگاهتون واسه ما مامانها هم اونجا یه کلاس مشاوره برگزار کرد تا وقتی منتظر شما میمونیم وقتمون به حرفهای بیهوده هدر نره.. تا حالا دو جلسه برگزار شده که من تونستم این جلسه آخری رو شرکت کنم. قرار بود کارشناس مشاوره در مورد مباحث فرزندپروری صحبت کنه و انگار هفته قبلش این کار رو هم کرده بود ولی این بار یه کار جالب تر کرد و گفت اول مباحث خودشناسی رو پیش میبریم و بعد از اون فرزندپروری رو شروع میکنیم و منطقش هم این بود که تا نتونی با خودت و تواناییهات و ضعفهات ارتباط برقرار کنی و بشناسیشون نمیتونی شیوه های فرزندپروری رو به خوبی پیاده کنی و به مشکل برمیخوری. به نظرم درست میگفت. من یکی خودم ر...
14 ارديبهشت 1392

عذرخواهی

یکی دوماهی که گذشت به خاطر کار و درگیریهای ذهنی و عروسی و روزهای پرکارش و مریضی عمو و روزهای بدش  کمتر بهت رسیدم. هنوز از بهار لذت نبردی. هنوز کودکانه تو چمنهای تازه سبز شده ندویدی. این روزهایی که گذشت بیشتر عصبانی شدم و صدام روبالا بردم. بعضی وقتها دلم میخواست حرصم رو از این روزها خالی کنم و تو درست همون موقع کاری میکردی که نباید  و اونوقت من صدام رو واسه تو بلند میکردم. ببخش نازنینم. چشمهای معصوم تو بعد از اینکه عصبی میشدم دلم رو به درد میاورد و اونوقت بیشتر از قبل عصبانی بودم و اینبار از خودم که چطور تونستم سر کوچولوی خونمون داد بزنم.وای که چقدر اون لحظه ها بد بود.شاید به خاطر همینه که امروز که یکی دوساعتی رو خونه زنعمو مه...
20 فروردين 1392

خودم برایش میگویم

  خودم برایش می‌گویم    ...... چند روز   پیش دختر کوچولوی سه ساله‌ی یکی از دوستانم که اومده بود خونه   ی   ما با   دیدن سوسک در آشپزخانه ما ذوق کرد و جلو رفت تا با دست کوچکش   سوسک را ناز کند مامانش   گفت خونه جدیدمون پر از سوسک بود وقتی این به دنیا آمد برای   این که اذیت نشه هر روز   رفتیم با سوسکها حرف زدیم و بازی کردیم. آوردیم   و آن‌ها را شریک کردیم در روزمرگی‌هایمان گفتیم   قانون خانه را عوض کنیم طوری که سوسک دیگر باعث چندش و وحشت و ناآرامی ما نب...
20 اسفند 1391

دلتنگی

میخوای بری حرفی نداری اشکهات دارن جار میکشن رفتن همیشه پر غمه انگار دارن داد میکشن آی نمیدونی دل آدم رو چه میشکونیی خودت بهتر از هرکی میدونی که بارون پاییز میسوزونه دل آدما رو  وقتی چشت پاییز میشه     باغ دلت گلریز میشه    تصویر غم میشینه تو چشم سیاهت وقتی چشمت لبریز میشه    اشکهای تو آویز میشه        دونه دونه میچکه از چشم سیات نمیدونی دل آدم رو چه میشکونی   خودت بهتر از هرکی میدونی     که بارون پاییز میسوزونه  دل ادمارو تعریف حس غریب دلتنگی موقع خداحافظی برای چشمان پر از بغض و اشکت ...
7 آذر 1391

ننه سرما و مهمون ناخونده اش

  این هفته که گذشت انگار نمیخواست تموم بشه. سرماخوردگی مهمون ناخونده خونمون شده بود و قصد رفتن نداشت. هنوز هم آثارش هست. اینقدر طول کشید که دلم میخواد همین الان همه پنجره ها رو باز کنم و بگم به سلامت دیگه اینطرفها پیدات نشه که چشم دیدنت رو نداریم!!!  هفته پیش سرماخوردی یه سرماخوردگی کوچولو. با دارو و آب لیمو و عسل و لیموشیرین مهار شد. وقتی حالت خوب نبود مثل یه فرشته معصوم یه جا خوابیده بودی و سرفه میکردی. میگفتم مامانی سرماخوردی میگفتی: ببخشید که سرماخوردم!!! میگفتم :الهی بگردم چرا سرفه میکنی ؟ میگفتی: ببخشید که سرفه میکنم!!! یعنی دلم کباب میشد واست... خدا رو شکر که سرماخوردگیت دو روزی بیشتر طول نکشید ولی خودم بعدش از پا اف...
27 آبان 1391

مادر که شوی...

مادر که شوی میفهمی حال مرا. وقتی کودکت،پاره تنت،دردی دارد که برایش مداوایی نمیابی، وقتی اشکهای از سر دردش را ببینی و ندانی که چه کنی، وقتی مدام به پاره تنت گوشزد کردی که چنین نکن و گوش نداد، میفهمی حال مرا،میفهمی حرف مرا   امشب یک ساعت گریه کردی . چندوقتیه با پوست لبت بازی میکنی. چندین بار برات توضیح دادم که اگه اینکار رو بکنی پوست لبت کنده میشه و دردت میگیره ولی کو گوش شنوا دخترکم؟؟؟ امشب پوست لبت رو کندی و زخم شد و گریه کردی از سوزش لبهات. دهنت رو باز نگه داشته بودی تا سوزش لبت بیفته ولی گریه میکردی و اشکهات همه صورتت رو گرفته بود. یه کم که خوب میشد و دوباره لبهات رو میبستی دردت میگرفت و باز گریه میکردی. ریز ر...
7 آبان 1391

بچه که بودیم

عزیزکم این روزها همش میگی میخوام بزرگ بشم برم دانشگاه بعد برم مدرسه بعد برم مهدکودک. یه ایمیل واسم رسید که حال و هوای کودکی و بزرگسالی رو خوب توصیف کرده. میخوام واست بذارم عزیزکم. به افتخار تو و همه بچه هایی که میخوان زود بزرگ بشن     " بچه که بودیم ... "     بچه بودیم ار آسمان باران می آمد بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید     بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدیدن بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه     بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم   بزرگ شدیم تو خلوت بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست   بزرگ ش...
4 آبان 1391

مهد اختصاصی

وقتی یک سال و نیم داشتی خیلی بهم وابسته بودی. وابسته که نه یه جورایی از من اصلا جدا نمیشدی! یه فرد جدیدی به خونمون میومد یا جای جدیدی میرفتیم کلی اذیت میشدی و بغل هیچ کس حتی بابا نمیرفتی!! فقط فرد جدید هم نبود حتی خونه مامان بزرگهات هم که میرفتیم با اینکه مرتب میدیدیشون، ولی تا ساعتی اصلا از بغل من پایین نمیومدی!!به خاطر همین موضوع و توصیه اطرافیان تصمیم گرفتم که بذارمت مهدکودک چند ساعت در هفته از من دور باشی و کم کم عادت کنی. راحت ترین گزینه،مهد کودک نزدیک خونمون بود که رفت و آمدش راحت باشه واسمون. وقتی با هم رفتیم مهد تا شرایط رو ببینم مدیر مهد با روی باز پذیرامون شد و همه جای مهد رو نشونمون داد. مهدخوبی به نظر میرسید.کادر خوبی داشت.فضای ...
13 مهر 1391