مهد اختصاصی
وقتی یک سال و نیم داشتی خیلی بهم وابسته بودی. وابسته که نه یه جورایی از من اصلا جدا نمیشدی! یه فرد جدیدی به خونمون میومد یا جای جدیدی میرفتیم کلی اذیت میشدی و بغل هیچ کس حتی بابا نمیرفتی!! فقط فرد جدید هم نبود حتی خونه مامان بزرگهات هم که میرفتیم با اینکه مرتب میدیدیشون، ولی تا ساعتی اصلا از بغل من پایین نمیومدی!!به خاطر همین موضوع و توصیه اطرافیان تصمیم گرفتم که بذارمت مهدکودک چند ساعت در هفته از من دور باشی و کم کم عادت کنی. راحت ترین گزینه،مهد کودک نزدیک خونمون بود که رفت و آمدش راحت باشه واسمون. وقتی با هم رفتیم مهد تا شرایط رو ببینم مدیر مهد با روی باز پذیرامون شد و همه جای مهد رو نشونمون داد. مهدخوبی به نظر میرسید.کادر خوبی داشت.فضای بازی بچه های بزرگتر هم خیلی خوب بود. تصمیم گرفته بودم که در روز یک ساعت بذارم بری مهد کودک که هم با بچه ها بازی کنی و هم یه کم ازم دور باشی.ولی وقتی فهمیدم که قراره با 4 تا بچه همسن و حتی کوچکتر از خودت توی یه اتاق که بیشتر فضاش رو تخت پر کرده بود باشی منصرف شدم .آخه گفتن باید با شیرخواره ها باشی!چون کنار بچه های بزرگتر نمیشه باشی! پیش خودم گفتم اینکه بهم وابسته باشی خیلی بهتر از اینه که توی این شرایط باشی...
تا چند روز پیش که داشتیم از جلوی مهدکودک رد میشدیم وسوسه شدم که برم داخل و شرایط رو ببینم. وقتی با هم وارد مهد کودک شدیم دوباره همون خانم مدیر خوش برخورد و مهربون اومد به استقبالمون.با اینکه داشت با یه مامان دیگه در مورد شرایط مهد صحبت میکرد ولی حواسش به من و شما هم بود. نگاهش به دستت بود که فلش کارتهای زبانت رو محکم گرفته بودی و داشتی کتابها و لگوهای روی میز رو با دقت نگاه میکردی.شاید به من هم حواسش بود که با نگرانی در و دیوار دفترش رو نگاه میکردم. وقتی صحبتش با اون مامان تموم شد اومد پیشمون و من سنت رو گفتم و از شرایط مهدکودک پرسیدم. اینکه با بچه های همسنت چه چیزهایی کار میکنند و این حرفها. اول پرسید میتونه کامل صحبت کنه یا شعر بخونه .قتی جوابم رو شنید تعجب کرد که نزدیک 8 تا شعر رو بدون وقفه میخونی. در مورد رنگها پرسید گفتم همه رنگها رو بلده. شکلها رو میشناسه و یکی دو تا کلمه انگلیسی هم بلده و این که بعضی کلمات فارسی رو هم میشناسه.اومد پیشمون نشست و گفت خانم شما که خودتون به این خوبی باهاش کار میکنید توی خونه چرا میخواین بذاریدش مهدکودک!! تعجب کردم نگاهش کردم و گفتم ولی... گفت من که از پول بدم نمیاد یه شهریه ای ازت میگیرم و میذارمش با بچه ها بازی کنه ولی وقتی شما خودتون به این خوبی باهاش کار میکنید حیفه!بعد فلش کارتهات رو ازت گرفت و یه چندتایی شکلها رو نشونت داد و وقتی دید توپ و ماشین رو به انگلیسی میگی خوشحال شد و چندتا توصیه خوب هم بهم کرد که چطور باهات زبان کار کنم و چندتا کتاب واحد کار کودک هم بهم نشون داد و گفت که باهات کار کنم ،گل مخصوص بازی بگیرم واست. و بعد گفت بذار اول تابستون سال دیگه بیارش که خیلی بهتر باهاش کار کنیم. الان میخوره به فصل سرما و سرماخوردگی توی مهد زیاد میشه.با یه بار سرماخوردن دیگه نمیذاری بیاد مهد کودک و چیزی یاد نمیگیره. پیش خودم گفتم از این مربیهای دلسوز کم پیدا میشه که فقط به قسمت مادی قضیه نگاه نکرد و کلی بهم راهکار پیشنهاد داد. واقعا ازش ممنونم. این شد که دوباره مهدکودک رفتنت به سال دیگه موکول شد و فعلا قراره خونه تبدیل بشه به مهدکودک اختصاصی گل بانو!