یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

به سادگی چندخط نوشته

دخترکم!!! نمیدونم این روزها من مامان تو ام و شما بچه یا شما مامانی و من بچه!!! این چندروز انگار که زندگی کردن رو از تو یاد گرفتم،ساده و بی دغدغه و بی کینه!!! سادگی زندگی ات آنقدر خیره کننده است که ساعت ها محو بازی با هم میشویم بی آنکه گذر زمان را حس کنیم. و چه ساده سرگرم میشوی به سادگی بازی با در شیشه نوشابه!!!! تمام دغدغه زندگی ات در این روزهای شلوغ، نگرانی ات از نداشتن  نگاه مهربان من و باباست. واین را هر ساعت با جمله دوستت دارم که چه ساده و شیرین بیان میکنی،نشان میدهی. نمیدانی که تو تمام زندگی ما هستی و بدون تو عشق ما رنگ و بویی نداشت... که تو گل  گلخانه زندگی ما شده ای و حتی زمانی که گریه میکنی چیزی از عشق ما به تو کم نمی...
14 اسفند 1390

درهم نوشت

عزیز دل مامان!! امروز اومدم از همه چی و همه جا بگم و پرونده بهمن ماه 90 رو ببندم.این ماه هم گذشت و به دو سالگی شما نزدیکتر شدیم.این روزها کم کمکی لجبازی میکنی و هم خودت و هم منو اذیت میکنی. نمیدونم آخه چرا اینقدر جیغ میکشی. خیلی وقتها خودم رو کنترل میکنم و اصلا اعتنایی نمیکنم به کارهات ولی بعضی وقتها واقعا درمونده میشم که چکنم. آخه یه وقتهایی به خودت آزار میرسونی.مثلا صورتتو چنگ میندازی یا سرت رو میزنی به زمین!یا موهات رو میکشی. همه اینها وقتی اتفاق میفته که مثلا یه کار ممنوعی رو بخوای انجام بدی و با مخالفت من روبرو بشی. چکاری؟ آخه مامان جونم مگه دسته های اجاق گاز مال بازیه که هی زیر قابلمه ها رو میخوای کم و زیاد کنی؟؟؟؟ نمیدونم شونه کردن ...
30 بهمن 1390

زیبا ترین هدیه

گاهی وقتها ما انسانها به یه شوک احتیاج داریم که یادمون باشه چیزی که داریم از لطف خداست که اگه اون نخواد میتونه تمام دلخوشیامون رو ازمون بگیره. همیشه به یه شوک احتیاج داریم که قدر عزیزامون رو بدونیم و فکر نکنیم که خوب حالا وقت واسه جبرانش داریم. بعدا به اون کار میرسیم ..بعد از دلش در میاریم ..بعد ..بعد... ولی از این غافلیم که شاید بعدی در کار نباشه... شاید فرصت جبران نداشته باشی... شاید... دلم نمیخواست بعد از یه مدتی که واست چیزی ننوشتم این طوری از غم حرف بزنم. دلیل این وقفه هم همین بود که چند روزیه که خیلی لجباز شدی و همیشه در حال گریه کردنی.سر هرچیز کوچیک و بزرگ جنجالی به پا میکنی.میدونم که اقتضای سنه ولی دلم نمیخواست ازش چیزی بنویسم. امر...
26 دی 1390

یک سال و ده ماه

امروز که روزشمار بالای وبلاگت رو نگاه کردم باورم نشد. چه زود میگذره خدایا!!!!  22 ماه گذشته و 2 ماه دیگه تا روز تولدت مونده!!! اصلا باورم نمیشه که دختر کوچولوی من داره کم کم 2 ساله میشه... روزهای شیرینی رو با هم گذروندیم.روزهای تلخی هم داشتیم ولی وقتی به گذشته ها فکر میکنم میبینم که فقط روزهای خیلی خوبش یادمه اولین خنده هات، اولین دمر شدنت، اولین کلمه هات،اولین قدمهای نامطمئنی که برمیداشتی و با هر قدمت بند دلم پاره میشد که مبادا بخوری زمین،اولین اولین اولین.... تا دیروز که اولین جمله ات رو گفتی بدون اینکه من ازت بخوام تکرار کنی وای خدایا نمیدونم به واسطه چه کلماتی شکرگذار این برکت دریا گونه کوچکی باشم که به من سپردی؟؟؟؟؟!!!!! ...
7 دی 1390

شکرانه

خدایا شکرت!!! همه چیز تموم شد.دخترکم به موقعیت جدیدش عادت کرد. دو شب به راحتی خوابیده تا صبح.حتی یکبار هم بیدار نشده. اصلا باورم نمیشه که به این زودی به شرایط جدیدت عادت کردی گلکم. باید از همه تشکر کنم به خاطر دلگرمیاشون. بابا محمد که خیلی خیلی زحمت کشید و هم با تو بازی میکرد و شبها با ماشین بیرون میبردت تا بخوابی و هم به من روحیه میداد تا بتونم با این شرایط کنار بیام.مرسی بابایی. خاله افسانه میگفت بعضی وقتها مامانها باید کاری رو واسه بچه انجام بدن که خیلی خیلی سخته ولی نتیجه خوبی داره. واسه منم خیلی سخت بود که دیگه بهت شیر ندم ولی چون دکترت خواست که این کار به سرعت انجام بشه مجبور بودم چون شما اصلا وزن اضافه نکرده بودی و وضعیت خوبی ند...
11 آذر 1390

21ماهگی و استقلال

سلام عزیز دلم!!!!! الان که دارم این چند خط رو واست مینویسم ساعت 3 صبحه و تو تازه یک ساعته که تونستی بخوابی عزیز دلم تا الان دقیقا 20 ساعته که شیر نخوردی و به خاطر همین نمیتونستی که بخوابی آخه شبا عادت داشتی که با شیر بخوابی و امشب.... امشب با اینکه از قبل برنامه ریخته بودم که شب بهت شیر بدم ولی تو خودت نخواستی که بخوری و تا ساعت2 شب از اینکه نمیتونستی بخوابی کلافه بودی الهی بمیرم واست مامان جون که این طوری به خودت میپیچیدی و منم کاری نمیتونستم واست بکنم. نمیدونی مامان چقدر گریه کرده که نمیتونست واست کاری بکنه.......... امروز صبح که بیدار شدی بعد از اینکه صبحونه ات رو خوردی مثل همیشه بهونه شیر گرفتی ولی با آبمیوه و سی دی سرگرمت کردم و خ...
11 آذر 1390

شبهای سخت یسنا

دختر قشنگ مامان نمیدونی که دیشب چقدر سخت گذشت! توی روز خیلی خوب بودی و اصلا بهونه نگرفتی. دیروز بردمت خونه عمو محمود تا اونجا با احمد بازی کنی و سرگرم بشی.خیلی بازی کردی. زن عمو زحمت کشید و نذاشت که ما شام برگردیم خونه و شب هم موندیم وشما اینقدر بازی کرده بودی و چون ظهرش نخوابیده بودی ما هم زود برگشتیم خونه که شما بتونی بخوابی. توی راه تو ماشین خوابت برد. من و بابا خوشحال از اینکه بی دردسر خوابت برده. ولی وقتی رسیدیم خونه و بیشتر از نیم ساعت نخوابیدی چون موبایلم زنگ خورد  و بیدارت کرد و بهونه شیر گرفتی و گریه کردی. گریه هایی که دل سنگ رو هم آب میکرد!!! دوباره لباس پوشیدیم و برگشتیم توی ماشین تا دوباره خوابت بگیره. نمیدونی چقدر سخت بود...
8 آذر 1390