دیروز یه بعد از ظهر متفاوت بود برای من. چندساعتی باهات نبودم و ندیدم که چکار میکنی. مطب دکتر نشسته بودم و به تو و بابا فکر میکردم. میدونستم که بهت داره خوش میگذره ولی چرا دل تو دلم نبود. از ماشین که پیاده شدم پشت سرم گریه کردی با اینکه از قبل واست توضیح داده بودم که جایی میرم که نمیتونم تو رو با خودم ببرم و تو خیلی منطقی نگاهم کردی گفتی میخوای بری دکتر خوب بشی من هم در جوابت گفتم بله. باز نگاهم کردی و گفتی مامان که خوبه بیبین دماغت نمیاد!! هتیشی نمیکنی!!! با اینحال وقتی از ماشین پیاده شدم گریه کردی. میدونستم که گریه ات خیلی طولانی نمیشه و بابا سرگرمت میکنه. مطمین بودم ولی با اینحال باز هم بعد چنددقیقه از بابا احوالت رو پرسیدم و جواب همونی...