یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

تمام حرف من این است

ببخش عزیزم!! من هم یکی ام مثل بقیه آدمها!!! کامل نیستم ولی مادرم!!! تمام عصبانیتت رو سر من خالی کن دلگیر میشم ولی به دل نمیگیرم... سرت داد میزنم ولی درونم آشوبه... طاقت دیدن اشکهات رو ندارم ولی مجبورم... تمام سعی ام آرامش توست ولی من هم گاهی کم میارم... ببخش عزیزکم... ببخش!
9 مهر 1391

دلتنگت شدم

دیروز یه بعد از ظهر متفاوت بود برای من. چندساعتی باهات نبودم و ندیدم که چکار میکنی. مطب دکتر نشسته بودم و به تو و بابا فکر میکردم. میدونستم که بهت داره خوش میگذره ولی چرا دل تو دلم نبود. از ماشین که پیاده شدم پشت سرم گریه کردی با اینکه از قبل واست توضیح داده بودم که جایی میرم که نمیتونم تو رو با خودم ببرم و تو خیلی منطقی نگاهم کردی گفتی میخوای بری دکتر خوب بشی من هم در جوابت گفتم بله. باز نگاهم کردی و گفتی مامان که خوبه بیبین دماغت نمیاد!! هتیشی نمیکنی!!! با اینحال وقتی از ماشین پیاده شدم گریه کردی. میدونستم که گریه ات خیلی طولانی نمیشه و بابا سرگرمت میکنه. مطمین بودم ولی با اینحال باز هم بعد چنددقیقه از بابا احوالت رو پرسیدم و جواب همونی...
28 شهريور 1391

شهریار کوچولو

پادشاه فقط دربند اين بود که مطيع فرمانش باشند. در مورد نافرمانی‌ها هم هيچ نرمشی از خودش نشان نمی‌داد. يک پادشاهِ تمام عيار بود گيرم چون زيادی خوب بود اوامری که صادر می‌کرد اوامری بود منطقی. مثلا خيلی راحت در آمد که: «اگر من به يکی از سردارانم امر کنم تبديل به يکی از اين مرغ‌های دريايی بشود و يارو اطاعت نکند تقصير او نيست که، تقصير خودم است». شهريار کوچولو در نهايت ادب پرسيد: -اجازه می‌فرماييد بنشينم؟ پادشاه که در نهايتِ شکوه و جلال چينی از شنل قاقمش را جمع می‌کرد گفت: -به‌ات امر می‌کنيم بنشينی. منتها شهريار کوچولو مانده‌بود حيران: آخر آن اخترک کوچک‌تر از آن بود که تصورش را...
31 تير 1391

کودک درون

این روزها کودک درونم بیدار شده یا نمیدونم احساس مادریم فوران کرده یا شایدم به خاطر این روزهای کش اومده تابستونه که پا به پای دخترم مینشینم و نقاشی میکنم. مداد رنگیهاش رو میارم و با هم کتاب رنگ آمیزی رو رنگ میکنیم.البته بیشتر کودک درونم من فعاله تا دخترم. اونقدر گرم رنگ کردن میشم که یکدفعه به خودم میام میبینم نمیذارم یسنا خلاقیتش شکوفا بشه و دارم بهش میگم نه اونجوری که من میگم رنگ کن!!! ظرف کف درست میکنم و با یسنا میریم تراس و حباب بازی ولی هنوز یاد نگرفته که چطور حباب بسازه واسه همین دوباره کودک درونم دست به کار میشه و شروع میکنه به حباب ساختن و  ذوق میکنم از شکلهای متنوعی که از نی بیرون میاد و یسنا فقط نگاه میکنه به کودکانه های ما...
14 تير 1391

روزهای لجبازی

یسنای من نمیدونم که وقتی این نوشته ها رو میخونی چندسالته؟ نمیدونم کی کلید نوشته هام رو دستت میدم... شاید وقتی که خودت هم قرار باشه مسئولیت یه فرشته رو  تا آخر عمرت قبول کنی.. یه وقتهایی یه مادر هم میتونه کم بیاره... با تمام راهکارهای تربیتی... روانشناسی...با تمام مهر مادری... عشق مادری... یه وقتهایی همه عالم و آدم دست به دست هم میدن تا بهونه ای بشه واسه دل گنجشکی یگانه دخترت که بغضش ساعتها به گریه تبدیل بشه...فقط جرقه ای برای این همه گریه کافیه.... ناز و نوازش... قهر و دعوا... جایزه و تهدید... هیچکدوم نمیتونه مانع از این بشه که دخترت... پاره تنت... دست از گریه و جیغ برداره... این مشکل وقتی بزرگتر میشه که توی جمعی غریب گریه ...
21 خرداد 1391

چند خطی برای الهه مادر

مادربودن، بیش تر از هر زمان دیگر، لذت و شادی می آورد، اما خستگی، یأس و غم نیز در پی دارد. هیچ چیز دیگری به این اندازه، برای شما شادی یا غم، افتخار یا ... مادربودن، بیش تر از هر زمان دیگر، لذت و شادی می آورد، اما خستگی، یأس و غم نیز در پی دارد. هیچ چیز دیگری به این اندازه، برای شما شادی یا غم، افتخار یا خستگی، ندارد و در هیچ مورد دیگری، تا این اندازه کمک کردن در رشد شخصیت کسی سخت نیست؛ به خصوص زمانی که خود نیز درکشمکش برای حفظ فردیت خودتان باشید.( مارگارت کلی و الیا پارسونز ) این چند خط رو که مجله شهرزاد توی یه ستون کنار صفحه  تو مجله این ماهش ،جا داده بود نوشتم چون کاملا با روزگار الان من همخونی داره. این روزها به قدری فکرم ...
24 ارديبهشت 1391

بحران دویدن

عزیز دلم این روزها دویدنت توی خونه شده بحران ما!! نمیدونم مشکل از دویدن شماست یا این خونه های آپارتمانی و زندگیهای آپارتمانی!!! جدیدا  واسه اینکه انرژیت رو تخلیه کنی میدوی از این سر سالن به اون سر سالن. و خیلی بد صدا میده. دیروز همسایه طبقه پایین  اومد دم در میگه وقتی دخترتون میدوه تمام خونمون میلرزه!! سعی کنید که کمتر بدوه! تقصیری هم نداری بچه ای و پر انرژی! همسایمون هم تقصیر نداره اون هم آرامش میخواد بنده خدا!!! حالا من موندم که چکار کنم که شما این دویدن توی خونه از سرت بیفته. باید جایگزینی جایزه ای چیزی پیدا کنم تا یادت بره که توی خونه بدوی
29 فروردين 1391

بوی سبزه بوی گل

بهار هم داره میاد با سنبل و بنفشه هاش و شب بوهاش!! دلم برای بابایی و مامانی و خونمون تنگ شده. که انگار دلم تماما اونجاست که هرسال دم عید که میشد بابا با گلدونهای شب بو میومد خونه و اونوقت بود که میفهمیدیم راستی راستی بهار اومد !!! میدونم که الان هم که دارم مینویسم گلدونهای بابا تو گلخونه نشستن و عطرشون همه جا رو پر کرده!! این وقتها که میشه دلم پر میکشه واسه بچگیهام که کفش و لباس نو میخریدیم و بایگانی میشد توی کمد واسه روز اول سال که تمیز بمونه!!! اونوقت به هر بهانه ای میرفتیم سر کمد تا لباسهامون رو یواشکی نگاه کنیم. دلم تنگ شده واسه اون دزدکی پوشیدنهاش!!!! انگار عید و سال نو واسه بچه ها رنگ و بوی دیگه داره که ان...
24 اسفند 1390