روزهای لجبازی
یسنای من
نمیدونم که وقتی این نوشته ها رو میخونی چندسالته؟ نمیدونم کی کلید نوشته هام رو دستت میدم... شاید وقتی که خودت هم قرار باشه مسئولیت یه فرشته رو تا آخر عمرت قبول کنی..
یه وقتهایی یه مادر هم میتونه کم بیاره... با تمام راهکارهای تربیتی... روانشناسی...با تمام مهر مادری... عشق مادری...
یه وقتهایی همه عالم و آدم دست به دست هم میدن تا بهونه ای بشه واسه دل گنجشکی یگانه دخترت که بغضش ساعتها به گریه تبدیل بشه...فقط جرقه ای برای این همه گریه کافیه.... ناز و نوازش... قهر و دعوا... جایزه و تهدید... هیچکدوم نمیتونه مانع از این بشه که دخترت... پاره تنت... دست از گریه و جیغ برداره... این مشکل وقتی بزرگتر میشه که توی جمعی غریب گریه و زاری راه بندازه...اونجاست که همه راهکارهات واسه یه مادر نمونه بودن نقش بر آب میشه و میمونی که باید چکار کنی... دعوا نمیشه کرد چون عزت نفسش پایین میاد....باج نمیشه داد چون فکر میکنه میتونه با این کار پیش ببره...مهربون باشی و نوازشش کنی صدای گریه بالاتر میره...خدایا پس چه باید کرد؟؟؟و این سوالی بود که من امروز بارها و بارها از خودم پرسیدم که چه باید کرد؟؟؟؟؟ ولی بی جواب موند... و اینجا اعتراف میکنم که در مقابل گریه های دخترم کم آوردم... واین بدترین روز زندگی یک مادر است...