یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

به سپیدی برف

نیمه دوم بهمن ماهمون چنان به سرعت گذشت که من جاموندم از موندگار کردنش... چهاردهم بهمن ماه بعد مدتها انتظار ِتو نی نیِ گل پسری عمه هم به دنیا اومد و حسابی حال و هوای تو  و خونواده رو عوض کرد. برای تو خیلی جالب بود چون تا به اونروز نوزادی ندیده بودی و همه چیز برات تازگی داشت. نسبتت رو با عضو جدید خونواده میپرسیدی و به هرکسی میرسیدی میگفتی من دختر دایی شدم و حسابی ذوق میکردی. شیرین زبونیات یه روزایی به اوج میرسه و منو شگفت زده میکنی. با هر چیزی میخوای سوپرایزمون کنی و بعدش هم ازمون میپرسی سوپرایز شدی؟ کیف کردی؟ معلومه کیف میکنم از داشتنت جانِ مادر....امروز با لجبازی خاص خودت میخواستی حرفت رو به کرسی بنشونی و بابا رو قانع کنی که کاری...
1 اسفند 1393

باغ گلهای اطلسی

روزشمار بالای وبلاگت خبر از به آخر رسیدن روزای چهارسالگیت و نوید بخش رسیدن پنج طلایی زندگیته جانِ مادر! یک ماه دیگه شروع یه دور جدید ِ و من تو خیالم هم فکر نمیکردم که اینقدر زود به دور پنجم برسیم! حالا دیگه بیشتر از قبل نشونه های یه دختر فرشته سان رو داری. دنیای صورتیت به دنیای بنفش تغییر رنگ داده و عروسکهات توی تختت جا گرفتن. حالا دیگه اتاقت رو استیکرهای جورواجور آذین بخشیدن و هرطرف که نگاه میکنی یکی از شخصیتهای کارتونی خودشو نشون میده. دنیای پر از دورا و بوتس و سوییپر و توت فرنگی کوچولو با دنیای پرنسسهای مختلف جایگزین شدن ؛ فکر و ذکرت شده کارها و حرفهای السا و آنا دوتا خواهر ِ پرنسس frozen ...آهنگ مورد علاقه ات هم یکی از همین آهنگهای...
8 بهمن 1393

خوشبختی یعنی...

وقتی آخر شب بعد یه روز پراز بازی و تجربه به خواب میری و خونه رو سکوت میگیره، وقتی پای تلویزیون دراز میکشم که نیم ساعتی رو وقت بگذرونم، وقتی پامو دراز میکنم و صدای خش خش یه کاغذ زیر پام سکوت آخر شب رو قلقلک میده، دیدن نقاشی قشنگ تو روی کاغذ تمام خستگی اون روز رو از تنم به در میبره و خوشبختی یعنی این...یعنی بودن تو... حس حضورت تو لحظه لحظه های زندگیم... این روزا وقتی برات میخونم تو  که ماه بلند آسمونی... میگی نگو مامان خجالت میکشم...ولی من دلم میخواد بلندتر بگم: تو که ماه بلند آسمونی ، منم ستاره میشم دورت میگیرم... پی نوشت: 58 ماهگیت مبارک ماه بلند آسمونم... فقط دو ماه از 4 سالگی مونده... خوش بگذرون حسابی   ...
9 دی 1393

روزهای طلایی پاییز

روزهای پاییزیمون هم داره تموم میشه و نفس پاییز به شماره افتاده...پاییز خوبی بود و مطمینم دلم براش تنگ میشه. روزهامون رو سعی مکینیم خوب بگذرونیم. شبهای بلند پاییز هم بساط بازیهای فکری تو پهنه. هرشب یه بازی میاری و بابا چه صبورانه هرشب باهات بازی میکنه . چه خوبه که سرگرمیات شده بازیهای فکری  من که خیلی خوشحالم. این روزا دارم کمکت میکنم که همیشه نمیشه اول بود .همیشه اول بودن و اول شدن مهم نیست .برد و باخت بازی مهم نیست. مهم اینه که از بازی لذت ببریم و کنار هم خوش باشیم .سخته ولی میتونیم مگه نه؟ این روزا دارم سعی میکنم به اندازه ببینمت. نه اونقدر زیاد که دیدن بیش از حدم دست و پای تو رو ببنده و نه اونقدر کم که متوجه کارات نباشم&...
25 آذر 1393

آموزگار عشق

دوستت دارم مادر ... این نه قابل محاسبه هست و نه قابل شمارش... بی انتهاست... تاوقتی هستم تاوقتی هستی دوستت دارم باتوبودن خیلی چیزارو بهم یاد داده...نمونه اش همین امشب وقتی فارغ از زمان ومکان با صدای بلند تو درگاهی wc گفتی دوستت دارم مامان جونم...ابراز عشق در هر زمان ومکانی امکانپذیره و به دل میشینه. ممنونم ازت جان مادر
1 آبان 1393

دنیای مادرانگی من

اینروزها دنیای مادرانگی  من گاهی بزرگ است به وسعت ترس از فرداهای تو،گاهی کوچک است به قدر نگرانی از نخوردن میوه و غذای امروز تو....چه دنیای غریبی است دنیای مادرانگی...غریب و دلنشین و شیرین و پر استرس...گاهی با قلبت تصمیم میگری و گاهی با منطقت... گاهی دلم برای خودم تنگ میشود...آنی بدون تو نفسم تنگ میشود...
17 تير 1393

4سال و 4 ماه

توی پارک نشسته بودم و بازی کردنت رو تماشا میکردم و حرکاتت رو زیر نظر داشتم. صبح بود و کسی نبود و خودت تنهایی داشتی بازی میکردی و کلی کیف میکردی...چقدر زود بزرگ شدی عزیزکم... روزهایی یادم اومد که باید دستت رو میگرفتم و از پله های سرسره بالا میبردمت و باز وقتی میخواستی سُر بخوری با کلی ترس و هراس که مبادا من اون پایین سرسره نگیرمت میومدی پایین...چقدر زود بزرگ شدی جانِ مادر... پنجاه و دوماهه شدنت خجسته نازنینم....
7 تير 1393

بوی بهبود ز اوضاع جهانم میشنوم

حدسم درست بود ! مهد رفتن سر یه ساعت مشخص و زمان زیاد اونجا بودن خسته ات میکرد و از طرفی هم زمان کمتری با من میگذروندی که انگار اذیتت میکرد و همین باعث نق زدنهای بیش از حدت شده بود... حالا تو خونه راه میری و چپ و راست بغلم میکنی و میگی مامان من خیلی دوستت دارم چیزی که روزهایی که گذشت کمتر ازت شنیده بودم....الان اوضاعمون رو به بهبوده... منم روی خودم خیلی کار کردم که کمتر عصبانی بشم و خرابکاریهای ریز و درشتت رو ندید بگیرم... دیگه نق زدنهات کمرنگتر شدن و باعث میشه از کنار هم بودن بیشتر لذت ببریم... حرفها و کارای بامزه ای این دوره داشتی که سر فرصت میام و برات مینوسیم عسلکم.... ...
4 خرداد 1393

درد دل مامانی

این روزا تمام درگیری ذهنیم این شده که چطور باهات رفتار کنم که تو نق نزنی... آره مامانجون اینقدر نق میزنی که خیلی وقتها عصبیم میکنی... اصلا نمیخوام سرت داد بزنم ولی اینقدر نق میزنی که  صبر مامان تموم میشه و تا صدام بالا نره ول نمیکنی... سرهرچیز کوچیکی بهونه میگیری و شروع میکنی... مثلا چرا کتابم کج شده! چرا مدادم نوکش شکسته!! چرا آب کم ریختی!! چرا زمین کجه!!اینو بخر و اونو بخر!! کاش اونو میخریدی!! وایییی بعضی وقتها سرگیجه میگیرم از این همه نق زدن و غرغرکردن....دیروز یه کم کمتر اذیت کردی و به خاطرش امروز برات یه قمقمه گرفتم که مربی مهدت از طرف فرشته ها بهت جایزه بدن و بگن به خاطر این بوده که تو کمتر اذیت کردی. نمیدونم حالا جواب میده یا نه...
17 ارديبهشت 1393