یسنایسنا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

یه دنیا یه یسنا

آهنگ زندگی

امروز صبح هم مثل روزهای قبل وقتی راهی مهدکودکت کردم موبایل و هندزفری رو برداشتم و زدم بیرون برای پیاده روی. دلم نمیاد هوای خوب این روزها رو مخصوصا صبحگاه رو از دست بدم. هندزفری به گوش راه افتادم و باز پیش خودم گفتم دوباره یادم رفت آهنگهایی که میخوام رو انتخاب کنم که مجبور نباشم هی آهنگ عوض کنم موقع پیاده روی .آخه اون وسط ِحس گرفتن با یه آهنگ و منتظر بعدیش بودن یهو یکی از قصه هایی که برات دانلود کردم هم میاد و مجبورم که هی عوض کنم. تو همین فکرا بودم که یهو صدای تو، تو گوشم نواخته شد... شیطونک من نمیدونم کی و چه وقت گوشی من رو برداشته بودی و صدات رو ضبط کرده بودی و بعد کلی ادا و اطوار در آوردن یکی از شعرهات رو خونده بودی .قیافه من اون لحظه دی...
8 ارديبهشت 1393

صدای پای بهار

دیگه کم کم داره صدای پای بهار شنیده میشه ولی برای بهار جاودانه کوچک ما این روزا رنگ و بوی خودشو داره. روزشماریش به ساعت شماری تبدیل شده و آنچنان ذوق داره که ما رو هم به وجد آورده و کاری میکنه پا به پاش پایکوبی کنیم و جشن بگیریم. هرروز میره کمد لباسهاش رو باز میکنه و لباس تولدش رو چک میکنه که مبادا مشکلی پیش اومده باشه . لباسی که اینبار که اصفهان بودیم خاله الهام عزیزش زحمت دوختش رو کشید و با تموم کارهای ریز و درشت و سفارشهایی که داشت و وقتی که تنگ بود لحظه آخر سوغات راهمون کرد دستت طلا خاله الهام جون، با لباسی که برای بهارک ما دوختی میدونم که جاودانه میکنی تولدش رو. امروز هم وقتی رفتم مهد تا کارتهای  تولدش رو ببرم واسه دوستای مهدش ...
30 بهمن 1392

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

دخترکم تب کرده. دوروز است که صدای خنده های بلندش را نشنیدم... دوروز  است که فقط با لبخندی مهمانمان میکند آن هم با چشمانی خمار از تب و لبهایی خشک شده از داغی... دیشب هذیان میگفت و من نتوانستم برایش کاری کنم غیر از تن شویه کردن و مسکن دادن...خوابیده و بر سرش دستمال خیس چشمانش را باز میکند و یکهو میشمارد به زبان خارجه :1,2,3,4...و باز چشمانش بسته میشود... دلم کباب است برای تن تب دار دخترکم... ویروس ناخوانده التماست میکنم برو...
26 آذر 1392

رسم روزگاره

نفس من ! هرروز داری بزرگتر میشی و من از داشتن تو به خودم میبالم. امروز صبح یه تجربه جدید داشتی و حسابی بزرگ شدنت رو به رخم کشیدی نازنینم. هرروز صبح با هم لباس میپوشیدیم و میرفتیم سمت مهدت تا تو به گفته های خودت بازی کنی و شادی کنی و بخندی! ولی امروز ، با سرویس به مهد رفتی!! اینقدر خانم و متین نشستی توی ماشین که من همون لحظه بزرگ شدنت رو حس کردم و قلبم سنگین شد. بزرگ میشی و دیگه مثل قبل خودت رو تو بغل من نمیندازی تا عطر تنت رو حس کنم... بزرگ میشی و میدونم حست، دوست داشتنت، مهربونیات هم با خودت بزرگ و بزرگتر میشن  میدونم رسم روزگار تا بوده همین بوده و تا هست چنین هست، ولی من ِ مادر دلم برای روزهای کودکی تو تنگ خواهد شد... برای محکم در آغ...
13 آذر 1392

ماجراهای مهدکودک

اینروزا تمام تلاشم اینه که با محیط مهدت خو بگیری و بیشتر بهت خوش بگذره. هرروز با ذوق و شوق شعرهای نصفه نیمه ای که یاد گرفتی رو با هم میخونیم و کلی میخندیم و شادیم ولی آخر هر شعر این جمله ات رو میشنوم که : مامان فردا دیگه نمیخوام برم مهدکودک!!!!!همه اش هم به خاطر وابستگی زیادته به من! هرروز کتابهایی که درباره مهدکودکه رو میخونیم وکلی کیف میکنی باز آخرش میگی ولی من نمیخوام برم مهد کودک!!! وقتی میگم آخه چرا نمیخوای بری ؟ میگی چرا نداره!!!!! باز صبح که میشه دلت  میخواد بری مهدکودک ولی میترسی انگار از طرف من مطمئن نیستی که وقتی هم پیشم نیستی دوستت دارم. یه دلیل دیگه اشم اینه که مربی مهدت،خاله آرزو، دو روز در هر هفته نیستش و یکی دیگه جاش میا...
23 مهر 1392

تشویق

سرم به کارم خودم گرم بود و تو دخترک نازنینم در حال دیدن سی دی مورد علاقه این روزهات "توت فرنگی کوچولو" یهو صدام کردی: مامان منو ببین !! سرم رو بلند کردم و دیدم دستات روی زمینه و پاهات رو گذاشتی روی مبل و داری سعی میکنی همونطوری خودت رو بالا بکشی و موفق هم میشی نگاهت کردم و گفتم  مامانی یه وقت نیفتی ؟ با دلخوری نگاهم میکنی و میگی باید بگی آفرین که بلدی !!!! احساس مادرانه ام که همیشه محتاط عمل میکنه نذاشت ببینم که تو ، این کارت رو هم یه پیشرفت میبینی و انتظار تشویق داری ازم...
27 شهريور 1392

فرشته کوچک

داری بزرگ میشی و من دلم برای روزهایی که با هم گذروندیم تنگ میشه... دیگه یواش یواش حرف زدنت داره تکمیل میشه... حرف "ر" رو دیگه درست میگی و چقدر هم با تأکید میگی که همه بفهمن بلدی ر رو تلفظ کنی. چقدر هم خوشحال میشی و به خودت افتخار میکنی. روزها وقتی یک ساعتی سرت به کار خودته و منم با کارای خودم سرگرمم یهو میدویی سمتم و دستات رو باز میکنی و با عشق صدام میکنی و من چقدر دلم میخواد تو دستای کوچولوی تو جا بشم و عشق بی پایانت رو با تمام وجود حس کنم...  روزها قبل از اینکه بابا بیاد همش میپرسی پس کی بابا میاد خونه من دلم براش تنگ شده، ولی وقتی میاد شیطنتت گل میکنه و محل به بابا نمیذاری و واسه اینکه حساسترش کنی وقتی بابا میگه بیا بهم...
26 شهريور 1392

بچه ها اين نقشه جغرافياست بچه ها اين گربه هه ايران ماست

امروز که کلاس بودی چیزی بهتون یاد دادن که وادارم کرد که قبلش یه چیزایی رو برات توضیح بدم.what's your nationality? پیش خودم فکرکردم اگه معنی ملیت رو ندونی چطوری میخوای جواب بدی. خلاصه طبق معمول شبهایی که حوصله اش رو دارم شروع کردم به حرف زدن که یواش یواش برسیم به این سوال امروزتون و من یه کم برات معنی NATIONALITY رو توضیح بدم: من:مامان امروز سرکلاس خوب بود؟ کتاب جدید گرفتی؟ گل بانو:بله!!دوتا بچه گیده هم اومده بودن جدید بودن! من: چه عالی! اسمشون چی بود؟ گل بانو: صبا و محمد وِضا من: خوب امروز چی یاد گرفتی؟ گل بانو: 11 -12-13-14-15 من:دیگه چی؟ من پایین نشسته بودم صدای خانم معلمتون میومد که میگفت What's your natio...
29 خرداد 1392