فرشته کوچک
داری بزرگ میشی و من دلم برای روزهایی که با هم گذروندیم تنگ میشه...
دیگه یواش یواش حرف زدنت داره تکمیل میشه... حرف "ر" رو دیگه درست میگی و چقدر هم با تأکید میگی که همه بفهمن بلدی ر رو تلفظ کنی. چقدر هم خوشحال میشی و به خودت افتخار میکنی.
روزها وقتی یک ساعتی سرت به کار خودته و منم با کارای خودم سرگرمم یهو میدویی سمتم و دستات رو باز میکنی و با عشق صدام میکنی و من چقدر دلم میخواد تو دستای کوچولوی تو جا بشم و عشق بی پایانت رو با تمام وجود حس کنم...
روزها قبل از اینکه بابا بیاد همش میپرسی پس کی بابا میاد خونه من دلم براش تنگ شده، ولی وقتی میاد شیطنتت گل میکنه و محل به بابا نمیذاری و واسه اینکه حساسترش کنی وقتی بابا میگه بیا بهم بوس بده بدو بدو میای سمت من و منو یه بوس محکم میکنی
شبها وقتی خوابت میگیره حرف میزنی تا مبادا خوابت ببره و وسط حرف زدنهات بالا و پایین هم میپری .وقتی توی تختت هستی از همه چیز حرف میزنی و یهو وسط حرفات همه جا ساکت میشه و مثل فرشته ها خوابت میبره
از صبح تا شب با هم حرف میزنیم بازی میکنیم نقاشی میکشیم . بعضی وقتها قهر میکنی باهام و یهو میگی مامان تو خیلی بدی!!!!!!! و من غم دنیا رو دلم میشینه ولی بعد از یکی دو قیقه دوباره میای سمتم و میگی مامان من تورو خیلی دوست دارم و تو نمیدونی که من با بودن تو چه عاشقیها که نمی کنم
اینروزا عاشق درست کردن کیک شدی و ما هر چندروز یک بار بساط کیک پزونمون به راهه دوست داری همه کارا رو خودت بکنی و بعد هم با چنان لذتی میخوری که خستگی از تنم میره...
شبها هنوز باید دستم توی دستت باشه تا خوابت ببره. چندتایی قصه بخونیم و حرف بزنیم و ماساژت بدم و تو با انگشتهای کوچولوت خال دستم رو که دیگه فقط جاش مونده رو بگیری و نوازش کنی تا خوابت ببره و من چقدر این لحظه خوابیدنت رو دوست دارم دخمل کوچولوی من