صدای پای بهار
دیگه کم کم داره صدای پای بهار شنیده میشه ولی برای بهار جاودانه کوچک ما این روزا رنگ و بوی خودشو داره. روزشماریش به ساعت شماری تبدیل شده و آنچنان ذوق داره که ما رو هم به وجد آورده و کاری میکنه پا به پاش پایکوبی کنیم و جشن بگیریم. هرروز میره کمد لباسهاش رو باز میکنه و لباس تولدش رو چک میکنه که مبادا مشکلی پیش اومده باشه . لباسی که اینبار که اصفهان بودیم خاله الهام عزیزش زحمت دوختش رو کشید و با تموم کارهای ریز و درشت و سفارشهایی که داشت و وقتی که تنگ بود لحظه آخر سوغات راهمون کرد دستت طلا خاله الهام جون، با لباسی که برای بهارک ما دوختی میدونم که جاودانه میکنی تولدش رو.
امروز هم وقتی رفتم مهد تا کارتهای تولدش رو ببرم واسه دوستای مهدش مربیشون گفت از صبح منتظره تا بیای و کارتهاش رو با خودت بیاری و دیگه مطمئن بشه که تولدش نزدیکه. وای که با چه ذوقی این کارتها رو یکی یکی دست بچه ها میداد و چقدر احساس خوبی بهش دست داده بود. چقدر خوبه خنده رو لبهای بچه ها ببینی . خوشحال تر شدم از اینکه تصمیم گرفته بودم توی مهد و کنار بچه ها واسش تولد بگیرم .دیدن این همه ذوق و شوق بی نظیر بود...دیگه حالا منم منتظر روز تولد دخترم هستم و دلم میخواد هرچه زودتر از راه برسه ...
تولدت مبارک نازنینم... تو بهار زندگی مایی