رسم روزگاره
نفس من ! هرروز داری بزرگتر میشی و من از داشتن تو به خودم میبالم. امروز صبح یه تجربه جدید داشتی و حسابی بزرگ شدنت رو به رخم کشیدی نازنینم. هرروز صبح با هم لباس میپوشیدیم و میرفتیم سمت مهدت تا تو به گفته های خودت بازی کنی و شادی کنی و بخندی! ولی امروز ، با سرویس به مهد رفتی!! اینقدر خانم و متین نشستی توی ماشین که من همون لحظه بزرگ شدنت رو حس کردم و قلبم سنگین شد. بزرگ میشی و دیگه مثل قبل خودت رو تو بغل من نمیندازی تا عطر تنت رو حس کنم... بزرگ میشی و میدونم حست، دوست داشتنت، مهربونیات هم با خودت بزرگ و بزرگتر میشن میدونم رسم روزگار تا بوده همین بوده و تا هست چنین هست، ولی من ِ مادر دلم برای روزهای کودکی تو تنگ خواهد شد... برای محکم در آغوش کشیدنت... دلم برای روزهای باتو بودن تنگ خواهد شد. ولی خوشحالم که همه این روزهایی که دلم برایش تنگ میشود، با تو عاشقی ها کردم...
*امروز آسمان هم مثل چشمان من بارانی شد