دلتنگت شدم
دیروز یه بعد از ظهر متفاوت بود برای من. چندساعتی باهات نبودم و ندیدم که چکار میکنی. مطب دکتر نشسته بودم و به تو و بابا فکر میکردم. میدونستم که بهت داره خوش میگذره ولی چرا دل تو دلم نبود. از ماشین که پیاده شدم پشت سرم گریه کردی با اینکه از قبل واست توضیح داده بودم که جایی میرم که نمیتونم تو رو با خودم ببرم و تو خیلی منطقی نگاهم کردی گفتی میخوای بری دکتر خوب بشی من هم در جوابت گفتم بله. باز نگاهم کردی و گفتی مامان که خوبه بیبین دماغت نمیاد!! هتیشی نمیکنی!!! با اینحال وقتی از ماشین پیاده شدم گریه کردی. میدونستم که گریه ات خیلی طولانی نمیشه و بابا سرگرمت میکنه. مطمین بودم ولی با اینحال باز هم بعد چنددقیقه از بابا احوالت رو پرسیدم و جواب همونی بود که فکر میکردم. رفته بودی پارک و سرگرم بازی شده بودی. باید یاد بگیرم که بعضی وقتها تورو از خودم جدا کنم نه به خاطر وابستگی تو به من فقط به خاطر خودم که بدجوری بهت وابسته شدم و میدونم که خیلی خوب نیست ولی مگه میشه بهت وابسته نشد وقتی تمام وقت با هم بازی میکنیم. کارتون میبینیم،حتی دعوا میکنیم... مگه میشه به اون همه عشقی که از چشمات میریزه وابسته نشد؟؟؟؟ دیروز دلم برات تنگ شد. همونطوری که وقتی بابا محمد ازم دوره دلتنگش میشم.الان حال بابا رو درک میکنم وقتی از سرکار زنگ میزنه و میخواد که باهات صحبت کنه. آخی بابا چقدر دلش برات تنگ میشه و من چقدر اذیتش میکنم که فقط میخواستی با دخترت حرف بزنی یعنی با من کاری نداشتی؟؟؟ قول میدم دیگه اذیتش نکنم قول قول....